به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

پسری در مترو با دختر
مورد علاقه اش
حرفش شد و
دختر با
عصبانیت گذاشت و رفت ...
در این هنگام
پیرمردی فرزانه
دستش را روی شانه ی
پسرگذاشت و گفت :
تا دیر نشده
برو دنبالش و نزار بره
پسره گفت :  ای جانم پدرم
رابطه
ما دوتا واست مهمه؟!
پیرمرده نگاهی عمیق کرد و گفت:
نه گاگول به یه ورمم نیست
میخوام
بری ، بتونم جات بشینم ...

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۳۰
ادمین

در سرزمینی  زیبا و سر سبز
ماهیگیرجوانی بود که هر روز
با
قلابی که  نوکش راست بود
به
ماهیگیری میرفت
و
نمی توانست چیزی بگیرد
همه به او می گفتند : ای دیوانه
باید با قلاب کج ماهی بگیری
و او میگفت :
قلاب من
یک قلاب مخصوص است
او هرروز این کار را
تکرار می کرد
تا خبر
دیوانه بازیش در
تمام شهر پیچید و در نهایت
خبر به
دختر پادشاه رسیدکه
علاقه ی شدیدی به ماهیگیری داشت
 دختر پادشاه به سربازان دربار
امر کرد : بروید و این جوان لجباز
را نزد من بیاورید تا ببینم

داستان از چه قرار است !
به دنبال
او رفتند،  اما
ماهیگیر جوان گفت:
بروید و بگویید که
وقت ندارم
و میخواهم ماهی بگیرم
دخترپادشاه از جدیت او در کارش
بسیار
متعجب و کنجکاوتر شد !!
و
تصمیم گرفت تا خودش
به دیدن
ماهیگیر برود
دختر پادشاه  وقتی به نزد او رفت
از او پرسید: ای
جوان دیووانه
همه ی شهر را مسخره ی
خود کردی،
زود به من بگو
با آن قلاب راست 
چگونه میخواهی ماهی بگیری ؟!!!
ماهیگیر جوان گفت: 
ای
شاهدخت والا مقام
اگر به کلبه ی کوچک من
قدم رنجه فرمایید، درآنجا راز این
داستان را برایتان خواهم گفت
پرنسس جوان این دعوت را پذیرفت
و با آن جوان به کلبه ی کنار دریاچه رفت
مرد ماهیگیر وقتی در کلبه را بست
با فندکش چند عدد شمع روشن کرد 
عود هندی خوش بویی را سوزاند
و
شاخه رز سفیدی به دست گرفت
و رو به
پرنسس کرد و گفت :
من سالها ست که
عاشق
و دلباخته ی تو شده ام
ولی
دستم از تو بسیار کوتاه بود
ماهی
بهانه بود در واقع من
میخواستم
تو را صید کنم
و به اینجا بیاورمت
حالا همگان خواهند فهمید 
که با
قلاب کج ، آدم میتواند
در
نهایت چند عدد ماهی بگیرد
ولی با قلاب
سر راست

آدم میتواند دختر پادشاه رو  بگیرد
ای فرشته ی 
زیبارو آیا حاضری
معشوقه و فرمانروای
قلب پاک من باشی ؟
دختر پادشاه از هوش و
شجاعت و شیرین زبانی
آن جوان بسیار خوشش آمد
و
بی اختیار لبخند ملیحی
روی لبانش نشست

مردجوان با دیدن این صحنه
جوگیر شد
و در حالی که
همه چیز
به خوبی پیش میرفت
تصمیم گرفت پایش را
از
گلیمش درازتر کند

گزارشها حاکی از این است
که
ابتدا صدای جیغ  بنفش پرنسس
و سپس صدای سـیلی محکمی
در اطراف دریاچه طنین انداز شد
و دیگر تا
به امروز خبری از
سرنوشت آن مردجوان در دسترس نیست

و ضرب المثل چنان میزنم در گوشت
قلاب راستت کج بشه
¿  تا سالها
بر
سر زبانها افتاد.

----------------------------
پ.ن : از برای چیست این شتاب !!؟
قافله را آهسته بران ...

۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۲
ادمین

ای برادر تو همان اندیشه‌ای

ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای


گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی 🌺


ور بود خاری تو هیمه گلخنی 🔥


_مولانا_

۲۳ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۹
ادمین

 در فرانسه مردی قدرتمند
که رئیس کل مافیا بود
برای
تفریح خود تمساح زنده
خریداری میکرد
و آنها را در
استخر بزرگ
 پشت خانه اش پرورش می داد
این
مرد ثروتمند همچنین
یک
دختر زیبا و جذاب داشت
یک شب این
مرد میلیونر
مهمانی بسیار با شکوه  و بزرگی
ترتیب داد و در شب مهمانی
رو به
مهمانان کرد و گفت :
مهمانان
گرامی ، خانمها و آقایان
من امشب یک
پیشنهاد عالی
برای تمام
مردان مجرد دارم
اگر
کسی بتواند در
استخر تمساح های من شنا کند
و خودش را
زنده به آن
طرف
استخر برساند
من یک
میلیون دلار پول نقد
یا اجازه آشنایی و ازدواج با
دخترم را به او جایزه می دهم
بعد از
گفتن این جملات
سکوتی سنگین و  پر از دلهره
در
مهمانی حاکم شد
که
ناگهان صدای پریدن
یک مرد در آب شنیده شد
در
استخر مردی دیده می شد که
با
تمام وجودش شنا می کرد
و از
ترس فریاد می کشید
مهمان ها مرد را
تشویق می کردند
تا اینکه با
پیراهن پاره شده
و
آسیب های جزئی به آن طرف
استخر رسید و از آب خارج شد
رئیس مافیا از شجاعت آن جوان
بسیار 
تحت تأثیر قرار گرفت
و با
هیجان به او گفت:
عالی بود پسرم !!
کارت حرف نداشت !! 

باور نکردنی بود !!!
حالا برای جایزه
یک میلیون دلار را
انتخاب میکنی یا شانس
ازدواج با
دخترم را ؟
مرد جوان که نفس نفس میزد
و هنوز
باورش نمی شد
از
استخر زنده خارج شده است
گفت: ببین من نه اون
دختر افاده ایتو میخوام
نه اون پول کوفتیتــــو !!
 من
الان فقط عمه ی کسی
رو
میخوام که منو هل داد تو آب !!
گزارشها حاکی از آن است
که آن
جوان بعد از دسترسی
به عمه ی آن شخص
و فرو نشاندن
خشم خود
یک دل نه صد دل عاشق شد
و با
عمه ی آن شخص ازدواج کرد
و با محبت و
عشقی که از او گرفت
دار و دسته و باند خود را تشکیل داد
و به دلیل
خاطره ای که از تمساح داشت
برند معروف " لاکست "
را
در جهان تاسیس کرد .

-------------------------------

پ.ن : یه وقتایی حتی  بدخواها  میتونن
ما رو به سمت موفقیت هل بدن

۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۴
ادمین

هر کس

در اعماق
دل خویش

گورستان کوچکی دارد

از کسانی که

روزگاری دوستشان

می داشته است .

۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۶
ادمین

وابستگی یا دلبستگی ؟
ﻣﻦ ﺑﻪ
ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ
ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ،
ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ
و اگر روزی تمام شود
جایش در سطل زباله است
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ
ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮنگی
که سالها بدون استفاده
مانده و ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ

ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ
پس با کسی باش
که
دلبسته ی تو  باشد
نه
فقط وابسته.

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
ادمین

هرچه کنم نمی شـود
تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم 
باز
تویی مقابلم
آب شوم، تو جوی من
جـوی شوم، تو آبِ من
حل کنم گر
مسـایلی
باز تویی مسایلم  ... !!

۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۵
ادمین

به زودی
تو را
به عقوبتی
سخت
گرفتار خواهم کرد
به
یاد ماندنی،
به زودی
دوستت خواهم داشت ...

۲۹ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۵
ادمین

نقل است روزی استاد پیر
و مُریدان  در کوهستان
سفر می کردند که ناکهان
به
ریل قطار رسیدند و
متوجه شدند در آن نقطه 

کوه ریزش کرده است
در همین هنگام صدای قطار
از دور شنیده شد
استاد فریاد زد که جامه ها و
خِشتک های خود را بدرید
و
آتش زنید که بدجور
این داستان را شنیده ام
استاد و مریدان در حالی
که جامه ها را
آتش میزدند
فریاد می کشیدند و مثل شُتر
به سمت قطار می دویدند
مریدی گفت: استاد ببخشید نباید
انگشتمان را در سوراخی فرو کنیم؟!
استاد گفت: نه ابله آن یک داستان
دیگر است،  استاد در حالی
که با
برگ خود را پوشانده بود
و شورت و خشتکش را
آتش زده بود
به سمت قطار
می دوید و می فرمود:
وایســــا اُسکل ، کوه ریزش کرده
راننده قطار که از دور گروهی را
دید که
لخت و پاتیل فریاد می زنند
گمان کرد که به دزدان گشنه ی
سومالی متجاوز، برخورد کرده !!  🏴‍☠️
پس به جای توقف بر سرعتش افزود
در نتیجه قطار به سرعت به
کوه
برخورد کرد و در یک
چشم بر هم زدن
داغون شد
استاد در حالی که ضایع شده بود 
رو به
بقیه کرد و گفت :
قاعدتا نباید اینگونه می شد !!
بعد به
رجب رو کرد و گفت:
مشنگ تو چرا لباست را
در نیاوردی و آتش نزدی؟!
رجب گفت:آخر سر ظهر است
گفتم شاید
همینطوری هم
ما را
ببینند. 🔥 ☀️

۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۳:۴۳
ادمین

ماریا در زمانه ی خودش
ثروتمندترین زن اسکاتلند
بود ولی او
ثروت خود را از
طریق
ارث پدری یا ازدواج با یک
مرد پولدار بدست نیاورده بود
او
موسس بزرگترین
کارخانه ی شیرخشک اروپا
و مالک وسیع ترین
مزرعه ی
کشاورزی کل کشور بود
روزی
دخترش از مادرش ماریا
راز ثروتمند بودنش  را پرسید
ماریا گفت : دخترم من از
همان دوران خردسالی ذاتا
کودک بسیار حسابگری بودم و
شم اقتصادی فوق العاده ای داشتم
بگذار خاطره ای برایت تعریف کنم
زمانی که دختری پنج ساله بودم به
همراه مادرم به فروشگاه کوچکی رفتیم
فروشنده از من خواست برای خودم
یک مشت آجیل بردارم
ولی من برنداشتم و صبر کردم
تا فروشنده خودش
یک مشت آجیل به من داد
دخترم میدانی برای چه
خودم برنداشتم ؟

دخترش گفت نه نمیدونم !!!
ماریا لبخندی زد و گفت :

عزیزم چون مشت فروشنده
از مشت من خیلی
بزرگتر بود .

۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۳:۰۰
ادمین

در یکی از کوچه های
قدیمی  شهر
چهار خیاط بودند
که همیشه برای
داشتن
مشتری بیشتر باهم
در
رقابت بودن
روزی
اولین خیاط 
فکری به ذهنش رسید
یک
تابلو بالای مغازه اش
نصب کرد و روی تابلو نوشت :

“بهترین خیاط شهر”
دومین خیاط از لجش روی
تابلوی سردر مغازش نوشت :
“بهترین خیاط کشور”
سومین خیاط که  مغرورتر
از همه بود نوشت :

"بهترین خیاط دنیا “
اما چهارمین خیاط 
که مرد زیرکی بود
وقتی با این
اوضاع مواجه شد
روی تابلو ی خود
نوشت
“بهترین خیاط این کوچه”
و با همین خلاقیت ساده
همیشه مشتری های بیشتری
از ان سه خیاط
به دست اورد
-------------------------

پ.ن : گاهی نباید دنیایمان را
انقدر بزرگ کنیم که در آن گم شویم
میتوانیم در همین دنیایی که هستیم
 آدم بزرگى باشیم.

۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۳:۱۳
ادمین

وبلاگ علی شهریور
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده
رویا ببینیم
شاعر شنیدنی است
ولی میل،
میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این
واژه ها صراحت تنهایی من اند
با اینهمه
مخواه که تنها ببینیم
یک قطره ام  و گاه چنان
موج می زنم
در خود، که
ناگزیر ی دریا ببینیم
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ..

۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۱
ادمین

هرکه دو پیمانه زد
همره
مستان عشق
سر نکشد تا ابد
از سر پیمان عشق
بر سر آب آن که رفت
اهل سراب است بس .

۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۱:۵۷
ادمین

دست کردی دلبرا در خون ما 

جان ما زین دست خون آلود باد

دیگران از مرگ
مهلت خواستند 

عاشقان گویند نی نی زود باد


_مولانا_

۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۵
ادمین

به دنبال این نبود
که بفهمد آیا ین عشق
دوطرفه است یا نه
فقط می‌توانست
به نقل از
گوته بگوید: 
دوستت دارم
آیا به تو ربطی دارد ؟

۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۲:۳۶
ادمین


 بودن تو مثل
یک لیوان
شربت آلبالو
در گرمای طاقت فرسای
مرداد لذت بخش است
مثل خنکای هندوانه های شیرین
در حوالی پنکه های سرگردان
لحظه های ناب می سازد
و
نگاهت، همچون نسیم خنکی
در روز های
آخر شهریور
جانی دوباره به آدم
می‌بخشد. 💚

۱۲ تیر ۰۰ ، ۱۲:۲۶
ادمین

مرد : این همه لباس چیه
دوباره رفتی خریدی ؟!

زن :آخه باز شیطون
گولم زد ، گفت بهم میاد
مرد : مگه نگفتم هر وقت
شیطون اومد سراغت
بگو دور شـو ، دور شــو

زن : گفتم دور شو ، اونم دور شد
ولی می گفت :
وای از دور
خیلی بیشتر بهت میاد  !!


😂  😐

۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۹
ادمین


یه بار یه بزرگی میگفت :
اکثر آدما تا اخر عمرشون
به قدرت عظیمی که
در
وجودشونه پی نمی برن
بعد به
شوخی گفت :
هر موقع از زندگی نا امید شدید
به این
فکر کنید
که یه
تار موی زیر بغلتون
میتونه معروفترین
رستورانای دنیا
رو به تعطیلی بکشونه ...
😜

۰۹ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۵
ادمین

گر غم لشکر انگیزد

که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم

و
بنیادش
براندازیم  ...

_حافظ_

 

۰۸ تیر ۰۰ ، ۱۲:۵۴
ادمین

زنی که از ازدست
چشم چرانی های همسرش
به ستوه امده بود درد دل
خود را نزد مادرشوهرش برد
او که زن دانایی بود گفت :

حل این مشکل را به من بسپار
فقط تو امشب شام درست نکن

شب که شد مرد به خانه آمد
و به همسرش گفت :

مادر جان هم امشب مهمان ماست
خب برای شام چی تدارک دیده ای؟

مادر سریع وسط حرف آمد و گفت: 
پسرم من خیلی هوس املتهای تو
را کردم امشب زحمت شام با توست

پسر گفت به روی چشم و وارد
آشپزخانه شد ، در حالی که
مشغول درست کردن غذا بود
متوجه شد تخم مرغها هر کدام
به شکلی رنگ شده اند
و بسیار تعجب کرد !!

مادر پرسید زیبا هستن؟
پسر گفت : بله خیلی
مادر گفت داخلشان چطور است ؟
پسرگفت همه مثل هم
مادر گفت : آفرین پسرم
زنها نیز همین طور اند
هرکدام ظاهری
با رنگ ولعاب متفاوت دارند
ولی همه درونشان یکی است پس
عزیز دلم وقتی همه مثل همند
چرا انقدر راه کج میروی
و خود و همسرت را آزار میدهی
قدر داشته هایت را بدان و
و زندگی خود را خراب نکن

مرد  با شنیدن این جملات
بسیار تحت تاثیر قرار گرفت
و به فکر عمیقی فرو رفت
که ناگهان یکی از تخم مرغها
شکست و از بد روزگار

دو زرده از آب در امد
و در حالی که مادر و پسر
چشم در چشم هم خیره
شدند سکوت سنگینی
درآشپزخانه حاکم شد
روایتها حاکی از آن است
که از فردای آن روز
مرد چشمچرانی خود را

سه و نیم برابر افزایش داد
و زنش هم درخواست طلاق داد
و مادر شوهرش هم آخراز کوره
در رفت و به عروسش گفت
خودت بی عرضه ای که نتونستی
چشم و دل همسرت را سیر کنی
خلاصه اوضا خیلی بد شد
دیگه بقیشو نگم براتون ...

 

۰۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۳۶
ادمین

تو  قشنگ ترین تماس
از دست رفته ی
منی
خودت بگو
کی ؟
کجا ؟
در کدامین
نیمکت خالی ؟
منتظر
زنگ آغوشت باشم ...

۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۳:۰۸
ادمین

در بزرگراه دوس داشتنت
پایم را تا ته
گذاشتم روی
پدال
و تو با دیدن
تابلو سرعت مجاز !!
دانستی
در عالم
مجنونان
هراسی از حادثه
نیست ...

_علی شهریور_

۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۵
ادمین

الکساندر گراهام بل
مخترع تلفن، اولین خط تلفن
را به خانه
معشوقه اش
" آلساندرا لولیتا اوسوالدو "
وصل کرد و در هر تماس
او را با
نام کاملش میخواند
گراهام بل
بعد از مدتی
به خاطر راحتی
نام معشوقه اش را
کوتاه کرد
"
آله لول اس "
و دفعات دیگر نیز
کوتاهتر
از آن پس بل با گفتن :
"الو" به تلفن جواب میداد
با
گذشت زمان ،  بل به چند
نقطه
شهر خط تلفن کشید
و انسان ها 
نا خوداگاه
با الگو برداری از بل
موقع زنگ زدن تلفن
"
الو" می‌گفتند
 با مرور زمان، در میان
مردم به کار بردن
این اسم به
آداب شروع مکالمه تبدیل شد
و امروزه
با گذشت بیش
از
صد و چهل سال
با هر تماس از هر نقطه دنیا
همچنان صدای "الو" شنیده می‌شود
و بدینگونه نام معشوقه بل
برای
همیشه
زنده خواهد ماند....



🔸🔸🔸🔸🔸 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۸
ادمین

یک شرکت بزرگ تجاری
برای تکمیل کادر خود
قصد استخدام تنها یک نفر را داشت
بدین منظور آزمونی را برگزار کرد
که تنها یک پرسش داشت
پرسش این بود:

شما در یک شب خلوت و بارانی
در حال رانندگی هستید
و در خیابانی از کنار یک
ایستگاه اتوبوس عبور می کنید
سه نفر داخل ایستگاه
منتظر اتوبوس هستند
یک
پیرزن که در حال مرگ است
یک
پزشک که قبلا جان شما را نجات داده
و یک
نفر که همیشه عاشق او بوده اید
شما می توانید تنها یکی از این سه نفر
را برای سوار کردن برگزینید
کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را بطور کامل شرح دهید ؟

از بیست هزار نفری که در
این آزمون شرکت کردند
تنها پاسخ یک شخص
مدیران شرکت را تحت تاثیر قرار داد
و آن شخص بلافاصله استخدام شد

او نوشته بود: سوئیچ ماشین
را به پزشک می دهم
تا پیرزن را به بیمارستان برساند
و بعد به خانه اش برود
و خودم به همراه
زن رویاهایم
زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم ...

۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۷
ادمین

اینشتین چند ماه قبل
از مرگش در نامه ای
به دوستش نوشته بود :
کسانی که با
علم فیزیک
سر و کار دارند
به خوبی میدانند تمایز بین
گذشته ، حال ، آینده
توهمی بیش نیست
گرچه این توهم پایدار است

تو در زمان گذشته
در حال رفتن به مهدکودک

در زمان حال مشغول
خواندن این نامه

و در زمان آینده
در حال مردن هستی

و تمام اینها در یک زمان
باهم
در حال وقوع هستند
ولی در
مکان و بعد های مختلف ...

۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۱
ادمین

در شبی بارانی
و پر از صدای رعد و برق
تاجر معروف شهر نزد
همسر خود رفت و گفت :

من سالهاست که موضوع
مهمی را از تو پنهان کرده ام
ولی  دیگر نمیتوانم بار سنگین
این راز را به دوش بکشم
امشب می خواهم آنچه از من
نمی دانی را فاش کنم

ولی قبل از آن باید به یک
سوال من صادقانه پاسخ دهی

همسر تاجر که بسیار
کنجکاو شده بود گفت :

حتما  زود باش سوالت را بپرس
مرد تاجر پرسید تو کدام
یک از فرزندان خود را بیش از
دیگر فرزندانت دوست داری ؟

همسر او گفت: همه آنها را،
بزرگشان و کوچکشان
دختر و پسر، همه یکسانند و
همه را به یک اندازه دوست دارم

مرد تاجر گفت : چگونه دل تو
برای همه آنها جا دارد..!؟

همسر جواب داد: این خلقت
خدا است که دل مادر برای
همه فرزندان خود وسعت دارد

مرد تاجر گفت :  بسیار خوب
پس حالا می خواهم اعتراف کنم
من در تمام این سالها به غیر از تو
سه زن عقدی دیگر نیز اختیار
کرده ام و برای آنها خانه و امکانات
مستقل فراهم کرده ام
حالا می توانی من را درک کنی
که من چگونه هر چهار تای  شما
را به یک اندازه دوست دارم
و چگونه دل من برای  هر چهار
تای شما  همزمان جا دارد
😬

.
.
.

روش مرد برای قانع کردن زنش
بسیار منطقی و زیرکانه بود
ولی موقعیتش کنار 
قیچی
بغل تخت خواب غلط بود
💀
روحش در آرامش ابدی و
مورد آمرزش خداوند باد .

۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۹
ادمین

  رفیق راه بی‌ پایان کدامست 

اگر عقلست پس
دیوانگی چیست 

وگر جانست پس
جانان کدامست !؟

_مولانا_

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۵
ادمین

قصه ی فرهاد
دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن
از
کشور گشایی بهتر است
کاش دست دوستی
هرگز نمی دادی به من
 آرزوی وصل 
از  بیم جدایی  بهتر است

 

۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۰
ادمین

 من این حروف نوشتم
چنان که غیر
ندانست
تو هم ز روی کرامت
چنان بخوان که
تو دانی
خیال تیغ تو با ما
حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی
بِکُش چنان که
تو دانی ...


#Hieroglyph

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۷
ادمین

هر چیزی را می توانی
پاره کنی و دور بیندازی
اما
روزی داخل کتابی
نامه ایی یا عکسی
پنهان شده
غافگیرانه به
تو
شلیک می کند 
تو خواهی مرد
اما
خاطره ها ابدی اند
  ...
 

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
ادمین


رنگ ها را

او  به جهانم بخشید

اگر 
" او "  نبود

بی گمان سیاه و سفید

می‌ماند
این جهان ...

۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۱
ادمین

مرد ثروتمندی که بسیار
نژادپرست بود  وارد
رستورانی لوکس شد
نگاهی به اطراف انداخت
و دید زنی سیاه ‌پوست
در گوشه‌ای تنها نشسته است
به سوی پیشخوان رفت
و کیف پولش را در آورد
و خطاب به گارسون فریاد زد :

برای همه کسانی که اینجا هستند
نوشیدنی می‌خرم غیر از آن

زن سیاهی که آنجا نشسته است
گارسون پول را گرفت و به همه
کسانی که در آنجا بودند نوشیدنی
داد جز آن زن سیاه پوست

ولی آن زن به جای آن که نارحت
شود نگاهی به مرد نژادپرست کرد

و با لبخندی گفت: تشکّر می‌کنم
مرد خشمگین شد
و دوباره نزد گارسون رفت
و کیف پولش را در آورد
و به صدای بلند گفت :

این دفعه یک پرس غذا ی مفصل
برای همه کسانی که
اینجا هستند می خرم
غیر از آن سیاه که
در آن گوشه نشسته است

دوباره گارسون پول را گرفت
و شروع به دادن غذا و پرس اضافی
به افراد حاضر در رستوران کرد 

مشتری های جدید امدند و  رفتند و
آن مرد از لج خود این کار را
تا ساعتها ادامه داد ...
وقتی زمان کار رستوران تمام شد
و غذا و نوشیدنی به همه داده شد

زن جلو امد لبخندی زد و دوباره به
مرد گفت: از شما بی نهایت سپاسگزارم

مرد نژادپرست از شدت خشم
صورتش قرمز شد  و به حالت
انفجار در امد به سوی گارسون
خم شد و از او پرسید :

این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟
من هزاران دلار خرج کردم
برای همه غذا و نوشیدنی خریدم
غیر از او و او به جای آن که عصبان
ی شود لبخند میزند و از
من تشکر می‌کنn !!

گارسون که نمیتوانست
جلوی خنده ی خود را بگیرد گفت :

خیر قربان او دیوانه نیست
او
صاحب این رستوران است

۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۲
ادمین

در کشور چین 
مرد
میلیاردرجوانی
که ثروت هنگفتی
به
ارث برده بود
برای درد چشمانش
درمانی پیدا نمیکرد
بعد از نا امید شدن از پزشکان
به نزد راهبی پیر رفت که در
معبدی دور افتاده زندگی میکرد
راهب به او پیشنهاد کرد
به غیر رنگ سبز
به رنگ دیگری نگاه نکند
او  پس از بازگشت ، دستور داد
تمام دیوار های خانه را
به
رنگ سبز در آورند
و تمام وسایل و دکوراسیون
خانه اش  را را با اشیاء جدیدی
که به رنگ سبز بود تعویض کرد
حتی ماشینها و لباس هایش را
به
رنگ سبز تغییر داد
مدتی گذشت و چشم درد مرد
درمان شد و او برای قدردانی
راهب را به خانه اش دعوت کرد
و گفت : چشم درد من کاملا
بهبود یافته است
من بسیار از تو  و لطفی که
به من کردی
سپاسگزارم
ولی این پر هزینه ترین درمانی
بود که تا حالا داشته ام
راهب با تعجب گفت : ولی این
ارزانترین نسخه ای بود که
تا حالا
تجویز کرده ام !!
برای مداوا تنها کافی بود عینکی
با
شیشه ی سبز تهیه میکردید !!


--------------------

پ.ن : تغییر دنیا کار احمقانه ایست
تغییر نگرش بهترین و راحت ترین
راه است.

۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۲
ادمین

برایم آشنا هستی
تو را من پیش از این
هرگز ندیده بودم
و شاید بعد از این هرگز
نخواهم دید ولی وقتی
کلامت را شنیدم  آشنا بودی
نمی دانم  ولی شاید

هزاران سال پیش از این
من و تو هر دو در یک غار 
با هم زندگی کردیم
و یا شاید همان روزی
که با دستان خالی از شکار
آهوان دشت برگشتم
دم چادر ، به دستم
کاسه ی آب را دادی
نمی دانم ، گمانی دور می گوید
به هنگامی که از میدان جنگی
نابرابر باز می گشتم
زره را از تن زخمی در آوردی
و با دستان خود زخم مرا شستی
ومرهم را ، تو بر بازوی
خون آلودم مالیدی

به راستی

تو چقدر برایم اشنا هستی !!

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۲
ادمین

یک روز مرا

می کشی با چشمهایت


دنیا پر است از

این
رمان های جنایی ... 💋

۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۶
ادمین

بوی خوش سُنبل
مثل ِمه‌ای پریده رنگ
بین
تو و کتابهایت نشسته
باد جنوب از اتاقت می‌گذرد
و تنِ شعله‌ی شمع را می‌لرزاند

دلتنگتر میشوم
از صدای چک چک
باران پشت پنجره
و خیالم پریشان است‌
از جوانه‌های سبزی که آن بیرون
در شب سر بر می‌آورند
و با خود میپرسم
چرا آنجا نیستم که لمست کنم
با فراوانی
عشق ناگزیرم

_ ایمی لاول _

۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۰
ادمین

در ره منزل لیلی

که خطرهاست در آن

شرط
اول قدم آنست

که
مجنون باشی... 
❤️

۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۰۳
ادمین

چگونه خیزش ایمان
را نقاشی کنم

گربه ی سیاهی
که بلند می پرد
برای ایستادن روی

طاقچه ای کوچک

چگونه آینده را نقاشی کنم
باریکه ای از افق و پیکر

کسی که از پشت دیده میشود
و تا ابد نزدیک می آید


چگونه خوشی را نقاشی کنم
یک اتفاق ناگهانی
، ثروتی باد آورده
بارش رگباری شهاب سنگ
درختی به یکباره غرق شکوفه
و آن ایستاده زیر درخت
ناگهان جامه شکوفه
به بر کشیده و گشته
غریبه ای چنان زیبا که نتوان
بر او دست کشید ...


_لیزل مورل_

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۲۴
ادمین

وقتی دو تا شکارچی

بدون توافق قبلی

دنبال یه شکار برن

اخرش همدیگرو میکشن ...

۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۵۷
ادمین

روزی هواپیمای کوچکی
در اقیانوس سقوط کرد
ولی
مردی از این حادثه
جان سالم به در برد
و در
جزیره ای دور افتاده
و
ناشناخته به هوش آمد
که همه
ساکنانش زن بودند
زنها تصمیم گرفتند مرد را
اعدام کنند و پیش از اعدام
از او
خواستند که آخرین
درخواستش
را بگوید
مرد که دنیا دیده و
هفت خط روزگار بود
گفت: می خواهم  زنی
مرا اعدام کندکه خود را

زشت ترین زن جزیره می بیند
گزارش ها حاکی از این است که
تا به
امروز آن مرد زنده است
کلبه ای کوچک در کنار
ساحل برای خودش ساخته است،
در
اوقات فراغتبه ماهیگیری
و موج سواری
می پردازد
و اوضاعش بسیار
رو به راه
است ...


🤣 🤣 

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۵۰
ادمین

دست عشق از دامن دل دور باد
می‌توان آیا به دل دستور داد؟
می‌توان آیا به
دریـا حکـم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست
باد را فرمود : باید ایستـاد؟
آنکه
دستور زبان عشـق را
بی گـزاره در
نهـاد ما نـهاد
خـوب می‌دانست
تیغ تیز را
در
کف مستی نمی‌بایست داد


_قیصر امین پور _

۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۲۳
ادمین

شیطان از پیشگاه
خداوند رانده شد
آدم و حوا رو فریب داد
وهزاران ساله

انسانها رو فریب میده
حالا یه
سوال پیش میاد
در
ابتدای ماجرا
خود شیطان را
چه کسی
فریب داد ؟!

۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۸
ادمین

کاش میشد
دیدار اول  را
"
مومیایی" کرد
تا که "
عشق " نمیرد هرگز ...


ή>ιστφλ>ογή^φιήλοφ

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۳۵
ادمین

هرچی روزگار
بازی رو کنه سختتر
با حال تر !!
تا
تو باشی
میشه
رفت
یه LEVEL  بالاتر ... 


😎 🤟

۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۳۴
ادمین

هر آدمی که
در
خیابان می بینی
از
قصه ای بیرون آمده است
آژیر
آمبولانسی در باران
گاهی سوت پایان بازی کسی ست
و هیچ کس نمی داند
مردی که در ایستگاه نشسته
در
کدام صفحه
از کتاب خودش ایستاده است

و شاید زنی که دارد
سیب می خرد از دستفروش ها
همان حواست...

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۴۶
ادمین

موسیقی که با تو شنیدم
موسیقی
دیگری بود
و
خونی که در
شریانهای
ما جریان داشت
خونی
دیگر
و شادمانی نابی که چشیدیم
حقیقت داشت
اگر
باید به خاطر آن
از
پروردگارم تشکر کنم
تشکر می‌کنم
پیش از آنکه
دیر شود
پیش از ‌آنکه سکوت شود.

_ادام زاگایفسکی _

۲۷ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۲۴
ادمین

پشت این نقاب

جسم نیست

یه ایده ست

و ایده ها
ضد گلوله هستند ...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۰۹
ادمین


مقصد همیشه جایی

در انتهای مسیر نیست

مقصد گاهی لذت بردن

از خود مسیری ست

که طی میکنیم ...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۴۴
ادمین


اگه کسی
قسمت تو باشه
مهم نیست ازت
چقدر
فاصله داره
هر جای این
دنبا که باشه
دست سرنوشت
اونو به تو میرسونه
... ✍🏻

۲۰ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۴
ادمین

مرگ هرگز

دشوارتر از

تولد نیــست .


_اناتول فرانس_
----------------
پ. ن : همه ی انسانها یک بار
در رحم مادر انتقال از جهانی به
جهان دیگرو تجربه میکنند
 فقط به یاد نمیارن !!

۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۹
ادمین



" نرمال " یه چیز نسبیه

چیزی که برای یه شیر

نرمال حساب میشه

واسه یه
اهو فاجعست !!

۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۴۹
ادمین

چطور سالی که نکوست

از
بهارش پیداست

ولی جوجه رو

آخر
پاییز میشمرن !!؟

 

۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۵
ادمین


 

تو چیستی ؟!

که من از
موج

هر تبسم تو

بسان قایق سرگشته

روی گردابم .. !! 


_فریدون مشیری_

۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۴۰
ادمین


 

مسیر تاریک و پُر از

گرگ و پری

نباید داخل شد

از هر
دری

تو این بازی عشق

تو " غول مرحله ی اخری
" ... !! 

_علی شهریور _

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۳۲
ادمین

یه افسانه ی یونانی
هست که میگه :

چهره ی الان شما دقیقا
شبیه چهره ی
فردیه که
تو زندگی قبلیتون

عاشقش
بودین ...
-----------------
شاید یکی از دلایل
عشق به خود همین باشه 
🤔

۰۷ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۵۲
ادمین

 

آن شب که تو

در کنار مایی روزست

و آن روز که

با
تو می‌رود نوروزست


_سعدی _

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۷
ادمین

مسیرمان تقریبا یکی بود
و
فرصت کوتاه
در
صندلی کنارش نشستم
شعر دلدادگی را برایش خواندم
و
جام جاودانگی را
از
نگاهش سر کشیدم
قبل از انکه قطار
در ایستگاه نزدیک خانه اش
توقف کند ...

 

_علی شهریور _

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۸
ادمین

# آخرین_ چهارشنبه سوری_ قرن
گرامی باد.


۱۳۹۹/۱۲/۲۶

 

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۳
ادمین


نامه‌ ای که نوشته‌ای
هرگز
نگرانم نمی‌کند
گفته‌ای بعد از این

دوستم نخواهی داشت
اما نامه‌ات
چرا
این‌ قدر طولانیست ؟!
تمیز نوشته‌ای
پشت و رو و دوازده برگ
این خودش  یک

کتاب کوچک است !!
هیچکس برای خداحافظی
نامه‌ای چنین
مفصل
نمی‌نویسد...


_هاینریش هاینه_

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۰
ادمین

در زمانهای خیلی دور 
ﻣﺮﺩﯼ با حالت
ترس و توام با خوشحالی
به خانه ی خود برگشت
و به زنش گفت :
در مسیر بازگشتم
از سر کار در
میانه های جنگل
فرشته ای پیر در مقابل من
ظاهر شد و گفت :
به خاطر
کارهای نیکی
که در زندگی انجام داده ای
میتوانی فقط
یک آرزو از من
بخواهی تا بر
آورده اش کنم
و من از او یک روز
مهلت
خواستم تا بیشتر فکر کنم
همسرش ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ
سالهاست نمی توانیم
بچه دار شویم
ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ
ﻛﻪ صاحب
فرزندی شویم
ﻣﺮﺩ سپس ﭘﯿﺶ
ﻣﺎﺩﺭﺵ
رفت ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ ﻛﺮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ
ﻫـﺴﺘﻢ پسرم ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ
ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ
ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯآنجا ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ
 ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺍو ﮔﻔﺖ:

من به مردم ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ
و چیزی در بساط ندارم
از آن
ﻓـﺮﺷـﺘﻪ مقدار زیادی
سکه
طلا در خواست کن
ﻣﺮﺩ آن شب ذره ای خواب
به چشمانش نیامد
چون بسیار سردرگم بود
نمی دانست باید
آرزوی
کدامشان را از آن
فرشته درخواست کند
که ناگهان
ایده ای به ذهنش
رسید و
راه چاره را پیدا کرد
و هنگام
طلوع افتاب
ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟـﯽ به جنگل رفت
و وقتی
فرشته دوباره
ظاهر شد
به او گفت:
ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ
ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۴۹
ادمین

روزی پسرِ جوانی 
با
ماشین قدیمی خود
هر روز مقابل درب
خانه دختری می ایستاد
ولی
پا پیش نمی گذاشت
دخترک در ابتدا بی تفاوت
بود ولی کم کم به بودن
پسر
عادت کرد و به او
وابسته شد
برای او عشق و صداقت مهم تر
از
مادیات بود و مدام با خود
فکر میکرد
چگونه
باید پدرش را راضی کند
بعد از مدتی برای او

سوال شد که چرا  پسر
همیشه جلوی خانه می ایستد
و
حرفش را نمی زند
روزی
تصمبم گرفت تا پا
پیش بگذارد تا بلکه
پسر
حرف دلش را بگوید
به پیش او رفت و گفت :
چرا
چند ماه است دم درب
خانه ما
می آیی ولی
حرف دلت را نمی زنی ؟!!
پسر جوان کمی مکث کرد
و گفت :
دروغ چرا
مدتی
است وای فای
خانه ی شما را
هک کردم 
و دارم
یک ضرب
و پر فشار استفاده میکنم 
و
بدین شکل پسرک
که اصلا تو این
باغا نبود
این
داستان عاشقانه
رو به
فنا داد ...

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۴۳
ادمین

حریفم نیست
نه
دیوُ نه شیر و پلنگ
همه را میگذرانم
ز تیغ ، به یک دم
ولی
کشته و بازنده ی
این جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت
و ...من یک نفرم 💘

 

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۰
ادمین

 دلم یک زمستان
سخت میخواهد
یک برف، یک کولاک
به
وسعت تاریخ
انقدر ببارد که
تمام راهها بسته شود
و
تو چاره ای جز
ماندن نداشته باشی
و
کنارم بمانی ...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۱
ادمین

عشق، تمام تاریخ

زندگی یک
زن

و فقط ، اپیزودی از

زندگی یک
مرد است
...

_مادام دو استائل_

 

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۱
ادمین


روزی یه اسب آبی
با سرعت ار جنگل میگریخت                                                                        
دلیلش را
پرسیدند
گفت: شیر دستور داده
تا
گردن همه زرافه ها را بزنند
گفتند: تو که زرافه نیستی !!
تو
اسب آبی هستی
چرا
نگرانی و فرار میکنی؟
گفت: بله من میدانم
که
اسب آبی هستم
ولی جناب
شیر
ماموریت این کار
را به
عهده ی خری
گذاشته است !!!

۰۹ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۵
ادمین

روزی مردی قمارباز برای
تعیین مالیاتش احضاریه ای
از اداره ی مالیات دریافت کرد

فردای ان روز مرد قمار
باز به
آنجا رفت و کارمند
از او پرسید :این ثروت هنگفت
رو از کجا بدست اورده ای ؟
مرد گفت : من تمام این ثروت
را از
راه قمار بدست اوردم
کارمند گفت
محال است این همه
ثروت از راه قمار بدست آید

مرد قمارباز گفت : اگر مایل  باشید
در
یک نمایش کوچک به شما
نشان میدهم و ادامه داد من حاظرم
سر
1000 دلار با شما شرط ببندم
که چشم راست خود را با دندان
گاز
خواهم گرفت
کارمند گفت این
شدنی نیست
من شرط میبندم
مرد
بلافاصله چشم راست خود را
که
مصنوعی بود در اورد و گاز گرفت
کارمند دهانش از شگفتی
باز ماند و مرد قمار باز ادامه داد
حالا سر
2000 دلار حاضرم با شما
شرط ببندم که این بار
چشم چپ
خود را با دندان گاز بگیرم
کارمند
با خود گفت امکان ندارد
آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد
چرا که روی چشمهایش
عینک  ندارد
و
با سرعت و بدون مشکل وارد
اتاق شده پس میتواند ببیند،
و شرط را
قبول کرد
و مرد این بار دندانهای مصنوعیش
  را در آورد و روی چشم چپش
گذاشت و
گاز گرفت
کارمند به خاطر این که 3000 دلار
باخته بود بسیار ناراحت و آشفته شد
مرد قمارباز گفت حالا می خواهم
سر
6000 دلار  با شما شرط ببندم
که
کار سختتری انجام دهم
من
انتهای راهرو لیوانی کوچک
قرار میدهم و خود این سوی میز
می ایستم و به درون لیوان تف میکنم
کارمند گفت :
این را دیگر محال
است بتوانی و قبول کرد
مرد پشت میز ایستاد و
به جای لیوان
روی میز کارمند تف کرد
کارمند با خوشحالی فریاد زد
میدانستم موفق نمی شوی
در این هنگام
وکیل اداره آن سوی
اتاق با دو دست
بر سر خود زد
کارمند پرسید اتفاقی افتاده است ؟
وکیل گفت صبح که می خواستم به
اینجا بیایم این مرد با من سر

80.000 دلار شرط بست
که
روی میز تو تف میکند و تو نه
تنها نارحت نمیشوی
بلکه از این کار خوشحالم
خواهی شد !!!

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۲۴
ادمین

روزی سرخ پوستی جوان
بعد از مرگ پدربزرگش
رئیس قبیله شد
سرخ پوستان از او پرسیدند
ایا زمستان سختی در پیش است ؟
رئیس جوان قبیله که
نمی دانست چه بگوید گفت:
بروید و برای احتیاط  هیزم
کافی تهیه کنید

سپس پنهانی به سازمان هواشناسی
زنگ زد : ببخشید ایا امسال
زمستان سردی در پیش است ؟

و پاسخ شنید : این طور به نظر میرسد
پس دستور داد که مقدار
بیشتری هیزم جمع کنند

و بعد دوباره به سازمان هواشناسی
زنگ زد و پرسید:
ایا شما نظر قبلی خود را تایید میکنید ؟

و پاسخ شنید :  بله صد درصد
این بار دستور داد همه ی سرخپوستان
چه مرد و چه زن تمام توانشان را برای
جمع اوری هیزم بیشتر به کار بگیرن

و دوباره با سازمان هواشناسی
تماس گرفت :آیا شما مطمئنید امسال
زمستان سردی در پیش است ؟

و پاسخ شنید : جناب بگذارید
این طور بگویم سردترین زمستان
تاریخ معاصر در راه است

او پرسید : از کجا میدانید ؟
و پاسخ شنید : چون سرخپوستان دارند
دیوانه وار ، هیزم جمع میکنند !!!

----------------------
پ.ن : گاهی این خود ما هستیم 
که با شایعه پراکنی و
با روی آوردن غیر معمول
به یک کالا و خرید بیشتر از نیاز 
باعث گرانی میشویم !!!

 

۲۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۵
ادمین

روزی کشاورزی در مزرعه
خود یک
غاز زخمی پیدا کرد
مرد با آنکه
کار زیادی داشت
دست از کار کشید
و غاز زخمی را
به خانه برد
ابتدا کمی
اب به او داد
سپس او را
کباب کرد
و با
کوکاکولای تگری
، نوش جان کرد
و
بعد جلوی تلویزیون لم داد
متاسفانه
زمونه ی بدی شده
و
داستان ها همیشه بر اساس
انتظارات شما خاتمه نمیابد ...

۱۸ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۳۰
ادمین

بچه ها وقتی بزرگ میشن
دیگه از
هیولای خیالیِ
زیر تختشون
نمیترسن !!
می دونی
چرا ؟
چون اونا دیگه می فهمن

هیولای واقعی در
درون خود ماست ...

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۵
ادمین

امروزه علم ثابت کرده
قلب قویترین منبع میدان
الکترومغناطیس در بدنه
حدودا
60 برابر قویتر
از میدان الکترومغناطیس مغز
این به این معنیه که دیگران
میتونن
انرژی قلب رو
به خوبی دریافت کنن
و به همین
دلیله که ما
کنار کسایی که
دوستشان داریم
احساس آرامش می‌کنیم ...

۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۱
ادمین

 برف امشب
مرا به
گذشته برد
به خیابانی پر از
زمستان
با چراغ های کم نور
و دختری که مرا
دلبرانه مینگریست
...
💛

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۳۲
ادمین

تا حالا به خودت زنگ زدی؟
بگی
دیوانه چطوری؟
خبری از
خنده هایِ بلندت
صدایِ جیغِ رویِ اعصابت
دیوانه بازی هایت نیست.... !!
شده یک بار هم
دلت برایِ
خودِ بیچاره ات تنگ شود...؟
یک بار
حواست باشد
سرِ وقت بخندی ؟
هر هشت ثانیه یه
لبخند
بیا برایِ یک بار هم که شده
دیوانــه باشیم
موبایلمان را
برداریم
یک پیامِ کوتاه برایِ خودمان
بفرستیم و بگوییم دلم

برایت تنگ شده
پنجِ عصر جلویِ
پنجره باش
با یک
لیوان چای،دیرنکنی ها !!
راستی
شاملو فراموشت نشود
یک بار هم
به خــودمان
زنگ بزنیم
به این"من" هایِ
فراموش شده یِ دلتنگ....

۳۰ دی ۹۹ ، ۱۵:۵۸
ادمین

زندگی مثل بازی

کامپیوتریه

اگه تو مسیرت

با دشمنات رو به رو شدی

بدون راهو
درست رفتی  ...

۲۳ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۹
ادمین

در زمانهای دور پادشاهی
زنی زیبـا بنام ساغر داشت
که
آوازه ی زیباییش
به همه جا رسیده بود
روزی
سلطان عزم سفر کرد
و بر
تن زن خود لباسی سفید
پوشاند و امر کرد تا آمدنم
این جامه بر تنت بماند
سپس کاسه ای پر از
رنگ نیل
به دلقک خود داد و گفت:
هر وقت همسرم مرتکب
کاری
ناشایست یا خیانتی شد
بدون آنکه بفهمد یک
انگشت را
با نیل رنگی کن و بر
لباس او بزن
تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار
ناشایست انجام داده است
و بعد با لشکر خود به
سفر رفت ...
پس از مدتی سلطان به دلقک
نامه نوشت که:
کاری نکند ساغر که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل
رنگی باشد

دلقک هم در جواب نوشت:
گر ز آمدن سلطان درنگی باشد
چون باز آید ساغر
پلنگی باشد !!

۱۵ دی ۹۹ ، ۱۷:۵۹
ادمین

یه ضرب المثل ژاپنی میگه :

هیچوقت
لجبازی نکن

با کسی که

نقطه ضعفتو میدونه !! ... 
LOL
   

۱۱ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۱
ادمین

اگه میخوای ادم خوبی نباش

ولی "
صادق " باش

مثل
همبرگری که روش نوشته

30%
گوشت ... 😎

۰۸ دی ۹۹ ، ۱۴:۱۸
ادمین

مردی که ماشینش را
دزدیده بودند بعد از چند ساعت
اضطراب و نگرانی آن را
تمیز
و شسته شده
جلوی خانه ی خود دید
 دزد،
نامه ای داخل پاکت برایش
گذاشته بود :
ببخشید که مجبور شدم
ماشین شما رو بدزدم
آخرای شب ،وقت
زایمان زنم بود
و امکان گرفتن تاکسی نداشتم
برای
جبران ، چند عدد
بلیط سینما برایتان تهیه کردم
تا با خانواده به
سینما بروید
امیدوار در کنار هم
ساعات خوشی
را سپری کنید و از دیدن
فیلم لذت ببرید
مرد در حالی که
اشک
در
چشمانش جمع شده بود
لباسهایش را پوشید
و
خانواده خود را به سینما برد
بعد از پایان فیلم به خانه
برگشتند و
در را که باز کردند
ناگهان
برق از سرشان پرید !!!!!!!!
دزد تمام وسایل خانه شان رو برده بود ...

۰۴ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۱
ادمین

یلدا کوتاه ترین

شب سال میشود !!

اگر تا
سپیده دم

کنارم  بمانیُ  من 

محو تماشای
تو  باشم ...



😂  😂 

۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۴
ادمین

بی گدار به آب می زنند

گوزنی که

تفنگ را نمی شناسد

دختری که عشق را...

 

۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۸
ادمین

علی شهریور دلتنگی

خیابانیست پاییزی

که با خش خش هر برگ


خاطراتی را ، رو به روی من

زنده می کند...
🍁

Alishahrivar#

۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۲
ادمین

ali shahrivar gold
هیچ کس نمی تواند

به تنهایی از زیبایی ای

که درک می کند

لذت ببرد 
   



_جبران خلیل جبران_

 Ali_shahrivar#

۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۵
ادمین

شب بود و دیر وقت
نور چراغ، باران را عیان میکرد
که بر سنگفرش می‌کوبید
درخیابان "
مچلزستین "
تو پیراهنِ سفید و سیاهی
به تن داشتی
به نظرم پانزده ساله آمدی
در امتداد خیابان
راه می‌رفتی
جایی که
من هم از آن می‌گذشتم
اتومبیل‌ها می‌آمدند ترمز می‌کردند
و دوباره به
راه می‌افتادند
تو راه "
مووزه "  را ازم پرسیدی
کافه‌ایی که «فررِ» در آن می‌خواند
خواننده‌ی
شعر تو که صدایش
از رادیو شنیده می‌شد ، و من گفتم :
«
ریل ترام را بگیر و برو
خودبخود پیدایش می‌کنی»
و من چقدر
ساده و ابلهانه
گذاشتم که
تو بروی !!

رمکو _کامپرت

۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۳۵
ادمین

شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام
ده صبحم
سر حال و آفتابی
حال خوب بعد از
کره و مربای آلبالوی خانگی
با نان بربری ترد محله مان
که ختم میشود به یک
استکان چای با عطر گل محمدی

به وقت جدیت اما دوازده ظهرم
به سختی و تیزی آفتابش
با یک جفت چشم تخس
و نگاهی نفوذپذیر
با شدت هرچه تمام تر میتابم
به آنچه که میخواهمش

کسل که باشم سه عصرم
اصلا بلاتکلیف بی حوصله
مثل دوچرخه ی سالمِ
خاک خورده ی گوشه انبار
که بلا استفاده مانده و ساکن و ساکت
سکوت مشغله ی من است
وقتی به وقت سه عصر باشم

به وقت بغض و دلخوری
اما تنظیمم روی ساعت غروب
حال و هوایی نه چندان روشن
و رو به تاریکی
با چشمهایی گرفته
و تیره تر از همیشه هام
در این وقت میتوانم
تنهاترین زن قرن اخیر باشم شاید

اما تمام این ساعاتی که گفتم
برای بهار و تابستان و زمستانند

پاییز فرق دارد !!

حالا تو بگو
تو چه ساعتی هستی ؟


متن : فاطمه بخشی
 

۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۴
ادمین

روزی گربه ای
عاشق گنجشکی زیبا شد
اما
گنجشک همیشه طبق
غریزه از دست او می‌گریخت
این تعقیب و گریز در آخر
گنجشک را
خسته کرد
پس از بالای درخت به گربه
پیغام داد: که اگر میخواهی
مرا
صاحب شوی باید دندانها
و چنگالهایت را از ته بکنی
گربه ی دلداده که عقل و هوشش
به کل
به باد رفته بود این شرط را
قبول کرد و دندان‌ها و چنگالهایش
را کشید حالا که گنجشک دیگر
ترسی
از او نداشت به
کنار او آمد و قهقه ای
سر داد
و گفت: ای گربه ی
احمق
ببین بخاطر من به چه روزی افتادی !!
الان خواهم رفت و به همه ی

موش هایی 
که در این سالها
عزادارشان کرده ای خواهم گفت
تا بیایند و به
حسابت برسند
و
دمار از روزگارت در بیاورند ...

۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۹
ادمین

شاید مجنونم

که هنوزم می خواهمت

مثل
ماهی رها در دریا

که خیالِ اکواریوم اتاقت

دیوانه اش کرده ...!!

۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۶
ادمین


از کنارم که رد میشوی
عطر نارنگی میگیرد نفسم
چراغ اتاقت که
روشن میشود
نارنجی میشود شب من
و تو بکرترین منظره ای
مثل درخت
نارنگی که
در
پاییز به بار نشسته باشد
پر از طراوت
پر از زیبایی
پر از احساس ...

 

۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۵:۳۱
ادمین

نرسیده به درخت
کوچه‌ باغی است که
از خواب خدا سبزتر است
و در آن
عشق به اندازهٔ
پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که
از پشت بلوغ سر بدر می‌آرد
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین
می‌مانی و تو را ترسی
شفاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیّال فضا
خش خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی رفته
از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟


_سهراب_

۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۶:۴۸
ادمین

که داند بجز ذات پروردگار                         

که
فردا چه بازی کند روزگار

چو از کوه بفروخت گیتی فروز                      

دو زلف شب تیره بگرفت روز



"فردوسی " کبیر

۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۸:۲۴
ادمین


چشم انسان فقط فرکانسهای
430 تا 730 تراهرتز را میبیند
و
گوش انسان فقط
توانایی شنیدن فرکانسهای
20 هرتز تا 20000 هرتز را دارد
این
یعنی ما بسیاری
از
اتفاقات اطراف خود را
نه می بینیم و نه می شنویم  
😱
 

۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۷
ادمین

روزی مردی مى خواست
به اسب خودش

سخن گفتن بیاموزد
گفتار را به اسب تلقین مى کرد
و در این کار بسیار
جدی بود
عارف پیری او را دید وگفت:
اى برادر
بیهوده کوشش نکن
و وقت گرانبهای خود را

هدر نده زیرا اسب
از تو سخن گفتن نمى آموزد
ولى تو مى توانى
سکوت کردن
را از
او بیاموزى که در زندگی
بسیار به
کارت می اید.

 

۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۳
ادمین

مثل گندم باش
زیر خاک می بَرندش
باز می روید
پُربارتر
زیر سنگ می برندش
آرد می شود ،
پُربهاتر
آتش می زنندش نان
می شود
خوش طعم تر

۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۶:۳۷
ادمین

مثل اول پاییز می مانی

آدم نمی داند
چه بپوشد

وقت دیدنت ... !!

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
ادمین

پاییز دوباره شروع شد
باران های تند
چترهای باز
دلشوره های خیس خورده
پشت چراغ های قرمز
انارهای سرخ
نارنگی های سبز
دوباره شروع می شود
روزهای نصفه و نیمه
شبهای بی پایان
عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها
نیمکت های خط خطی
ایستگاههای شلوغ
ترافیک های صبور
شروع دوباره ی زندگی
پُر از بوی
برگ
بوی خاک، بوی دلتنگی ...

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۸
ادمین

مثل رُمانی بود
که آخرش را اول خواندم
می دانستم مرا ترک
خواهد کرد
اما داستانش برایم جذاب بود
پایانِ شیرینی نداشت
اما دلچسب بود
مثل مزه ی عجیب
شکلات تلخ ...

۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۴:۳۳
ادمین

در جنگ سرنوشت

همیشه
فرمانروا باش

حتی اگر قلمروات به اندازه ی

عرض شانه هایت باشد...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۳
ادمین

انسان ها که نمی توانند

شاید روزی


فرازمینی ها بتوانند

میزان
علاقه ی من به تو را

محاسبه کنند !!



👽 👽 👽

۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۴
ادمین

بر مَفرشِ خاک خُفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

تا چشم به صحرای عَدم می نگرد

نا آمَدگان و رفتگان می بینم

_ خیام _

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۴
ادمین

سرخپوست پیری
برای
کودکش چنین گفت
در وجود هر انسان
همیشه
نبردی در کار است
نبرد میان
دو گرگ
که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل حسد ، دروغ ، شهوت،
تکبر و خود خواهی است

و دیگری سمبل خوبیها
مثل مهربانی ،عشق ، امید
و حقیقت است

کودک پرسید :پدر بزرگ
در آخر کدام گرگ
پیروز میشود ؟
سرخپوست پیر گفت :
گرگی که تو به آن غذا میدهی

۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰
ادمین

(یه سری)  آدم هارو

هر چی بیشتر
 

می شناسم


به همون اندازه
 

علاقم به حیوانت بیشتر می شه ...

 

۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۴۵
ادمین


گل رُز  از

گل کَلم خیلی زیباتره

ولی "
سوپ گل رز🌹 "

هیچوقت نمیتونه

به خوشمزگی

"
سوپ گل کلم 🥦" باشه !!

۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۴۲
ادمین