به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

✨ 🅰️Li 🔱 SH ✨

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۴۹ ب.ظ

در زمانهای خیلی دور 
ﻣﺮﺩﯼ با حالت
ترس و توام با خوشحالی
به خانه ی خود برگشت
و به زنش گفت :
در مسیر بازگشتم
از سر کار در
میانه های جنگل
فرشته ای پیر در مقابل من
ظاهر شد و گفت :
به خاطر
کارهای نیکی
که در زندگی انجام داده ای
میتوانی فقط
یک آرزو از من
بخواهی تا بر
آورده اش کنم
و من از او یک روز
مهلت
خواستم تا بیشتر فکر کنم
همسرش ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ
سالهاست نمی توانیم
بچه دار شویم
ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ
ﻛﻪ صاحب
فرزندی شویم
ﻣﺮﺩ سپس ﭘﯿﺶ
ﻣﺎﺩﺭﺵ
رفت ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ ﻛﺮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ
ﻫـﺴﺘﻢ پسرم ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ
ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ
ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯآنجا ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ
 ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺍو ﮔﻔﺖ:

من به مردم ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ
و چیزی در بساط ندارم
از آن
ﻓـﺮﺷـﺘﻪ مقدار زیادی
سکه
طلا در خواست کن
ﻣﺮﺩ آن شب ذره ای خواب
به چشمانش نیامد
چون بسیار سردرگم بود
نمی دانست باید
آرزوی
کدامشان را از آن
فرشته درخواست کند
که ناگهان
ایده ای به ذهنش
رسید و
راه چاره را پیدا کرد
و هنگام
طلوع افتاب
ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟـﯽ به جنگل رفت
و وقتی
فرشته دوباره
ظاهر شد
به او گفت:
ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ
ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

۹۹/۱۲/۲۴