به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

ali shahrivar blog
#وبلاگ_ علی شهریور

#alishahrivar_blog

۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۰۸
ادمین

alishahrivar music

۲۶ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۰۹
ادمین



my mind

is the most

 wonderful
 
place

 

۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۵۵
ادمین


روزی یک نظافتچی هواپیما
در حال تمیز کردن کابین
خلبان بود که کتابی با عنوان

" نحوه سریع پرواز با هواپیما "
نظرش را جالب کرد
صفحه اول را باز کرد که
روی آن نوشته بود :

برای روشن کردن موتور
هواپیما،
دکمه ی بزرگ
قرمز رنگ
🔴 را فشار دهید
او این کار را کرد و  موتور
هواپیما روشن شد
او با هیجان صفحه دوم را
ورق زد که نوشته بود :

برای حرکت هواپیما دکمه سبز
مربع شکل
🟩 را فشار دهید
او این کار را کرد و هواپیما با
سرعت زیادی شروع به
حرکت کرد
او میخواست پرواز کند
بنابراین صفحه ی سوم را باز
کرد که روی آن نوشته بود :

برای به پرواز درآمدن هواپیما
اهرم کنار دست صندلی را
به سمت پایین بکشید
  ⬇️
او این کار را کرد و هواپیما از
زمین بلند شد، پس او بسیار
شگفت زده و خوشحال شد
بعد از گذشت بیست دقیقه
در حالی که در ارتفاع بسیار
بالایی بود ، ابرهای سیاه
شروع به بارش کردند
ناگهان ترسی وجودش را فرا
گرفت و تصمیم گرفت هر
چه سریعتر فرود بیاید
بنابراین به صفحه ی چهارم
رفت ولی اینبار با دستور
عمل متفاوتی مواجه شد
در صفحه چهارم نوشته بود :

با توجه به وضعیت آب و هوا
طبق آموزشهای سال
چهارم خلبانی ،هواپیما را در
باند فرودگاه به زمین بنشانید.


پ.ن: برای تخصص راه میانبری نیست

۲۰ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۲۹
ادمین


 واسه یه سامورایی

همه جا ژاپنه

واسه یه ماتادور

همه جا اسپانیا ...

۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۴۱
ادمین


در یکی از افسانه های
اسپانیش آمده است :
در شبی
فرانسیسکو گیا
نقاش شهیر اسپانیا
خسته از کار به خانه اش
برگشت و متوجه شد همسرش
همچون ماهی درخشان در
لباسی با گلهای درشت قرمز
در گوشه ای نشسته و
گریه و زاری میکند
پس با نگرانی پرسید :

چه شده لولا ؟!!
این چشمان تر و این
ناله ها برای چیست ؟

لولا گفت : لبانم مدتیست
ملتهب شده و گویا
در آتش می سوزد
بقدری که میخواهم
آنها را بریده و جلوی
گربه ها بیندازم

و ناگهان فرانسیسکو با
شوق وصف ناپذیری
در حالی که میرقصید گفت :

میو میو ... میو میو  ❤️‍🔥


"فایل صوتی داستان"  😄


 
۱۴ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۴۳
ادمین

روزی در مرکز شهر پاریس
منشی بسیار زیبایی وارد
اتاق رئیس شد و گفت:

جناب مدیر تصور نکنید
که فراموش کرده ام
به خوبی به یاد دارم  فردا
روز تولد شماست و به همین
منظور من برنامه خاصی
را برای شما ترتیب داده ام
 خوشحال میشوم فردا به
خانه ی من تشریف بیاورید

مدیر عامل که مدتها منتظر
این فرصت بود ،در حالی که
دمای بدنش بالا رفته و
تستوسترون خونش 26 
درصد افزایش پیدا کرده بود

گفت:چرا که نه !! ممنونم عزیزم،
از این بهتر دیگر نمی شود

فردا شب مدیر عامل با ظاهری
آراسته و دسته گلی شیک
زنگ آپارتمان منشی اش را زد
منشی در را باز کرد و مدیر
وارد آپارتمان شد
دور تا دور خانه شمع روشن بود
و عطر ملایمی فضا را پر کرده بود
و منشی با لباس مشکی نیمه باز
از مدیر استقبال کرد و به او گفت :

 می خواهم امروز با آن چیزی که
مدتها منتظرش هستی سورپرایزت
کنم، تا تو خودت را آماده می کنی
من برم اتاقم و زود برگردم
اما چراغها را خاموش می کنم
تا لحضاتمان رویایی تر شود !

منشی چراغهای خانه را خاموش
و به اتاق خودش رفت ...
وقتی چراغها را روشن کرد
همه ی کارکنان شرکت پشت
سر او بودند و با صحنه ی
عجیبی روبه رو شدند !!!
مدیر عامل بر روی مبل
دستهایش را گره زده بود و
مشغول خواندن دعا و نیایش بود
بله او هفت خط روزگار بود و قبلا
مشابه این داستان را خوانده بود و
میدانست این یک توطئه است
بدین ترتیب در تمام طول شب
مدیر با صدای بلند دعا میخواند 
و منشی به همراه مهمان ها
مات و مبهوت آمین میگفت
و با اضطراب به فردای حضور
خود در شرکت می اندیشید .
  😂

۰۸ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۴۲
ادمین


روزی دختر جوانی
نزد عالم پیر رفت و گقت :

ای پیر دانا مدتی است
که کتابی در مورد فمینیسم
به دستم رسیده که مطالبش
برایم بسیار نو و جذاب است
پس تصمیم گرفتم یک فمینیست
شوم ولی میخواهم قبل از این
کار نظر شما را بدانم ؟

پیر دانا گقت: در تصمیم خود مختاری
اما این را بدان یک فمینیست در ظاهر
نیتش تساوی حقوق و اجرای عدالت
است اما رفتارش به کلی ضد عدالت و
مسیرش انحراف مطلق و دست آوردش
آشوب و نفرت با خلوص 99 درصد است

دختر جوان گفت متوجه نشدم استاد !!؟
پیر دانا گفت : چون سنت کم است
باید با مثال ساده ای برایت روشن کنم
برابری همیشه لزوما به معنای عدالت
نیست ، تصور کن در یک مزرعه
یک
گاو نر برای شخم زنی
و یک گاو ماده شیر ده داری
طبق نظریه فمینیسم تو حق
نداری گاو ماده را بدوشی چون
گاو نر که زمین را شخم میزند 
از دوشیده شدن معاف است
پس اگر گاو ماده  را بدوشی
در حق او اجحاف کرده ای !!!
یا طبق نظریه ی این مکتب
اگر زنی در یک
شرکت کار کند
و حقوق بگیرد
مستقل است
ولی اگر در
خانه کار کند
و همان مقدار حقوق را
به عنوان  پول تو جیبی
از شوهرش دریافت کند
او یک
برده است !!!

در ضمن اگرعدالت از نگاه فمینیسم
حق بود،
آفریدگار جهانیان به زن و مرد
این حق انتخاب را میداد تا خودشان
انتخاب کنند که چه کسی 9 ماه
باردار شود ...
  😁
 بدین ترتیب دختر جوان با شنیدن
این سخنان به خود آمد و تصمیم
گرفت کتاب جدیدش را به کمپین
کمبود سوخت در چهارشنبه سوری

🔥
  اهدا کند.

۰۶ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۴۵
ادمین



اگر هیچ چیز نتواند

ما را از مرگ برهاند

لااقل
عشق از زندگی

نجاتمان خواهد داد ...


_پابلو نرودا_

۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۳۴
ادمین

وقتی در آرامشی
دیگر از گذشته نپرس
مگر در روز
آفتابی از
برف سنگین شب قبل
چه می ماند ؟!

۲۴ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۵۸
ادمین


آدم برفی ها در
نزدیکی خانه ات
عمر کوتاه تری
دارند !!
چون به دیدنت

سرگرمند🔥
و به بودنت
دل گرم🔥
 

_ علی شهریور _

۰۴ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۴۴
ادمین

گاهی در یک ساز
انگار چیزی خانه کرده
صدایی بسیار قدیمی
که وقتی آن را  می‌نوازی
می‌شناسی و پیدایش
می‌کنی !! صدایی پر از
دلتنگی ، صدای درختان
و جنگلها ، جایی که
ساز در اصل از آنجا آمده ...

۳۰ دی ۰۲ ، ۲۲:۴۱
ادمین

کناره گرفته از جهان
جهان تازه ای

کنارت کشف میکنم
خاکت را
جزایرت را
موج موهایت را ...
زیر نورِ
فانوسی
که در ظلمت
میرود و می آید
و به حول
عشق ما
میچرخد ...

۲۱ دی ۰۲ ، ۱۶:۱۷
ادمین

 روزی در خلوتی دنج
دختری از پسری پرسید : 
بچه ی کجایی ؟

پسر گقت : فضا
دختر خندید و
با شیطنت پرسید :
اهل حال هستی ؟

پسر گفت : نه
من از آینده اومدم

و سپس آن مکان
را ترک کرد ... 

😄

۰۷ دی ۰۲ ، ۱۵:۲۴
ادمین

تو سیبِ

کدامین بهشت

گم شده ای ؟!

که باز با تو میشکند

توبه ی آدم ... !!
 

۰۳ دی ۰۲ ، ۱۳:۴۶
ادمین


یلدا  یعنی
در این شــــب
برای انجام
هر کاری
که دوست داریم
چند دقیقه
وقت بیشتری داریم
پس
می توانیم این فرصت
بیشتر را جشن بگیریم ...




🎉          🕰           🎉

۳۰ آذر ۰۲ ، ۱۸:۳۴
ادمین

با حضور تو
دلگیر بودنِ عصرهای
جمعه فقط یک شایعه است

و من بی اعتنا به ابرهای کبود
حتی به غر زدنهای کلاغ های
روی پشت بام نیز می خندم ...


_علی شهریور _   1402/9/23

۲۳ آذر ۰۲ ، ۱۲:۵۷
ادمین



اونقدر قوی شو

که کارای سخت

   برات
سرگرمی شه ...



   " از ضرب المثل های  یونانی " 🗡🪙
 

۲۱ آذر ۰۲ ، ۱۳:۵۳
ادمین

روزی در شهر اوساکای ژاپن
چند مرد جوان خبردار شدند
که
استاد پیر قرار است
فردا برای استحمام به
گرمابه بیاید، پس تصمیم
گرفتند او را سر کار بگذارند
فردای آنروز هر یک تخم مرغی
به همراه آوردند و به نزد
استاد پیر رفتند و گفتند :

ای استاد ، ما باید هر یک مرغ
 شویم و تخم بگذاریم هرکس
نتواند تخم بگذارد باید پول
گرمابه و حمام همه را بپردازد

استاد پیر که در جوانی از اعضای
گروه
یاکوزا ☠ بود ناگهان شروع
کرد به
قوقولی قو قو کردن، یکی از
جوانان با تعجب گقت :
استاد این
چه صدایی است!؟ بنا بود مرغ شوی

استاد پیر گفت : این همه مرغ
قطعا به یک خروس هم نیاز دارند

وقتی جوانان متوجه وخامت اوضاع
شدند هر یک به سمتی گریختند
ولی در ادامه اتفاقات غیر قابل
توصیفی به وقوع پیوست ...

پ.ن : شوخی با بزرگان ممنوع  🚫

۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۳:۴۸
ادمین


روزی زنی پیش استاد پیر رفت
وگفت:
  ای پیر دانا مدتی است
که به دلیل خیانت و دروغ های
شریک زندگیم از او جدا شدم
ولی او حالا اظهار پشیمانی میکند
و میخواهد من به او بازگردم
آیا میتوانم فرصتی دوباره به او دهم

پیر دانا گفت : اگر مطمئنی که از
رفتار خود پشیمان است میتوانی
یک شانس دیگر به او بدهی ولی
دیگر انتظار رابطه ی پر شور و حرارت
روزهای قبل جدایی را نداشته باش

زن گفت : استاد خردمند چرا ؟!
پیر دانا گفت : رابطه ی به هم خورده
که اعتماد در آن  یک بار از بین رفته
باشد، مثل چای سرد شده می ماند
هر چقدر هم روی شعله گرمش کنی
دیگر طعم و عطر چای تازه دم را نخواهد
داد که تیره و تلخ نیز خواهد شد ...
در ضمن این را به خاطر بسپار اگر کسی
یک بار تو را فریب داد، شرم بر او باد، اما
اگر دوباره تو را فریب داد شرم برتو باد !!

 

پ.ن: شیفته ی فرهنگ ژاپنی  💙

۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۵
ادمین


روزی دختر جوانی نزد استاد
پیر رفت و گفت :
ای پیر دانا
من دیگر از تنهایی خسته
شده ام و نمیتوانم بیش از
این منتظر فرد ایده الم بمانم
تصمیم دارم به اولین کسی که
به من ابراز علاقه نماید جواب
مثبت داده و وارد رابطه شوم

پیر دانا گفت : قبل از این کار
به این سوال من خوب بیندیش
که پاسخش را نیز  به خوبی میدانی
اگر در جایی بسیار تشنه باشی اما
دسترسی به آب نداشته باشی
حاضری برای رفع تشنگی خود
ظرف سم را سَر بکشی ؟

و بدین ترتیب با شعله ی چراغ
این سوال ، مسیر تاریک آن
دختر
روشن شد و او از تباه
شدن رهایی یافت ...

۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۵
ادمین


در یکی از روزها
جوانی نزد پیر فرزانه رفت
و از او پرسید :
ای عالم دانا
به من بگویید در دوراهی های
زندگی من به ندای قلبم گوش
کنم یا به آنچه مغزم میگوید ؟

پیر دانا پاسخ داد :
ای جوان برای همیشه این
کلیشه مغز و قلب را کنار بگذار
استدلال ،حساب و کتاب و
تصمیمات منطقی در نیم
کره چپ مغز اتفاق می افتد
و خروش عواطف و تصمیمات
احساسی در نیم کره راست و
قلب در این میان هیچ کاره است
فقط زمانی که نیم کره راست بر
چپ غالب میشود ، قلب مجبور به
افزایش سرعت پمپاژ خون میشود
و به عبارتی به  طپش می افتد
در واقع مغز و اندیشه ی حاصل
از آن تمام چیزی است که ما هستیم
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی مشتی استخوان و ریشه ای
در ضمن به خاطر بسپار اگر
کسی نادان باشد نیم کره ی
راست و چپ، آن شخص را
از مسیر های جدا  به مقصدی
یکسان به نام گ ا میرسانند ...

 

۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۵:۰۴
ادمین


روزی جوانی نزد عالم پیر رفت
و از او پرسید :
ببخشید استاد
میتوانید به من بگویید
100 سال بعد در سال 2123
من کجا خواهم بود و دنیا بدون
من چه خواهد کرد ؟!

استاد پیر گفت : به من بگو
100 سال پیش یعنی در سال 1923
کجا بودی و دنیا بدون تو چه میکرد؟
دقیقا به همان شکل

و سپس این شعر را برایش خواند :
زین پیش نبودیم و نبود هیچ خِلل
زین پس چون نباشیم همان خواهد بود ...

۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۵:۰۴
ادمین

در زمانهای خیلی دور
در سرزمینهای اسکاندیناوی

وایکینگی بود که به تنهایی 
15 مرد جنگجو را حریف بود
روزی
16 مرد جنگجو به او حمله
کردند و
او کشته شد ...  💀

۱۵ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۰
ادمین

فرصتی نمانده است
بیا امروز را آشتی کنیم
فردا یا
تو مرا به یک وعده
خواهی خورد ...
یا
من چاقویم را در آب
خواهم شست ...
یا که  اصلا میتوانیم این
فیلم را به عقب برگردانیم
آنقدر که پالتوی پوستِ
پشت ویترین ، پلنگی شود
شبیه تو که می دود
در دشتهای دور ...

۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۴:۳۶
ادمین

گور خر چه ساده

پنداشت گور را !!

خیال کرد که می توان

با لباس راه راه

زندانی کرد گور را ...

۱۲ آذر ۰۲ ، ۱۴:۱۹
ادمین



کسانی که ما را

ساده از دست دادند

بی گمان در زندگی بعدی

به شکل
پرنده ای خواهند بود

که روی هر شاخه ای بنشینند

خواهند گفت :


کو؟ کو ؟!

کو؟ کو ؟!

کو؟ کو ؟! ...


    😂

۱۳ مهر ۰۲ ، ۱۳:۵۸
ادمین

در زندگی
تعداد محدودی

بله
🪙 در اختیار ما
قرار دارد که قبل
از بکارگیری آنها
باید با تعداد

بی شماری خیر 🗡
از آنها محافظت کنیم  ...

 
 



💀🔥         ⚔️        🔥💀
 
۱۲ مهر ۰۲ ، ۱۳:۴۲
ادمین



 





💀🔱         ⚔️        🔱💀
 

 

۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۴:۱۴
ادمین

در دورترین نقطه ی اقیانوس 🌊
سرزمینی 🏝️ است ناشناخته
که در آنجا روزهای
هفته
فقط سه روز است  !!
چهارشنبه  🌳
پنجشنبه  🌲
و جمعه  🌴
که پشت هم تکرار میشوند
و تمام
دوازده ماه سال
فقط شهریور است
 بر روی دیوار
خانه هایش 🏠
داستانهای کوتاه نوشته شده
و به هنگام
غروب آفتاب 🌅
زمان متوقف می شود
تا موقعی که دو نفر
همدیگر را ببوسند 💚 💚
بله نام این سرزمین
شهریورستان🌿 است
و 
فرمانروای آن
علی شهریور 👑  است ...

۰۸ مهر ۰۲ ، ۲۰:۰۳
ادمین

 
 

تو چقدر خوبی !!

قلب 🫀 منو می کوبی

مثل
خون تو رگای من میجوشی 🔥

# علی شهریور
#موزیک_ جدید
#تو_چقدر_خوبی
#alishahrivar

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۲۷
ادمین

 چه نگاهی که همچو بوی گلاب

می شود در مشام جانم پخش

آه می نوشمت چو شیره گل

چیستی ؟!!  ای نگاه نازآلود
 
تو گلابی، گلاب
شهد آگین

تو شرابی، شراب گل پالود ...

۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۳۴
ادمین


او آموخت مرا


شکل دگر خندیدن ...
💙


1402/6/1


Ali Shahrivar#

#علی شهریور


ali shahrivar blog#

#alishahrivar

۰۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۳۶
ادمین



 

 

۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۵
ادمین

آرامش دو گیتی گاهی


تفسیر این
سه حرف است 👇


" خوب کاری کردم "


_ علی شهریور _

 

 

 
۳۱ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۸
ادمین

رنگ چشمانت

به کدام دوره از

تاریخ بر می گردد

تا این
حد تیره

که اینقدر کُشنده
❤️  !!

 

۲۶ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۳
ادمین


روزی جوانی نزد پیر دانا
رفت و از او  پرسید:
ای عالم پیر، جریان این
مردم آزاری گوگل چیست
که مدام از کاربران میپرسد

are you robot
استاد که تمام عمرش
سرش در کتاب و دفتر بود
و رابطه خوبی با تکنولوژی
نداشت دستی بر  صورت
خود کشید و گفت :

در زمانهای دور گوگل
عاشق دختری فرانسوی
به اسم روبات میشود ولی
در اثر یک اختلال سراسری در
دیتا سرور های مرکزی و پاک
شدن دیتا بیس های اورگانیک
او را برای همیشه گم می کند
و از آن روز هر کسی که اندکی
شبیه او رفتار کند گوگل سریع از
او می پرسد آیا تو روبات هستی ؟
و وقتی شما تیک من روبات نیستم
را میزنید، گوگل آهی از ته دل کشیده 
و با دلتنگی به سراغ کارش میرود ... 
💔

۲۳ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۴
ادمین

اول علاقم

بهش اندازه ی

یه 
لوبیا . بود

ولی در ادامه

با یه
لوبیای سحرآمیز


مواجه  شدم !!! ...  😵 😂

۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۲
ادمین


نه شنل قرمزی ها از رفتن

به جنگل منصرف می شوند

نه
گرگ ها 
از خوردن آنها سیر

پایانی برای قصه ها نیست ... 
🔞

۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۳
ادمین

روزی مردی در کلیسا
فراموش کرد تلفنش را
در حالت بی صدا قرار دهد
هنگام نیایش تلفنش با
صدای بلند زنگ خورد
کشیش اوقاتش تلخ شد
و تذکر بسیار تلخی داد
حاضرین در کلیسا به او
نگاه تاسف برانگیز کردند
همسرش در راه برگشت به
خانه به خاطر این اتفاق او را
ملامت کرد و مدام غر میزد
از آن روز به بعد آن مرد دیگر
هیچوقت پایش را به کلیسا
نگذاشت ....

غروب همان روز مرد به یک بار رفت
تا کمی از ناراحتیش را کم کند
پشت میز دستش لرزید ونوشیدنی
به روی آدمای بغل دستیش ریخت
از ترس چمشاشو بست منتظر بود
تا با فحش و ناسزای آنها مواجه شود
ولی در کمال تعجب مردم ازش 
پرسیدن حالش خوبه یا نه ؟
پیشخدمت گفت اصلا مسئله ای
نیست و به جاش عذرخواهی کرد
و به دسنمال تمیز داد تا لباسش
خشک کنه ،سرایدار سریع شروع به
تمیز کردن زمین کرد و با شوخی
خواست فضا را کمی  عوض کند
مسئول بار یه نوشیدنی دیگه آورد
و موقعی که مرد خواست انجا را ترک
کند او را بغل کرد و گفت نگران نباش
همه تو زندگی اشتباه میکنن و حتی 
برای او یه تاکسی گرفت ...
گفته ها حاکی از اینه که اون مرد
از اون موقع تا حالا همش به بار
میره و وقت خالیشو فقط اونجا میگذرونه


گاهی این رفتار  بد آدماست که
باعث میشه دیگران به راه اشتباه برن

۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۱۱
ادمین

روزی عالم خردمندی بود که
کارش پاسخ دادن به سوالات سخت
و حل و فصل مشکلات مردم بود
ولی دیدار با او به راحتی میسر نبود
بلکه مراجعه کنندگان  باید  بعد از
نام نویسی سالها در لیست انتظار میماندن
روزی مرد جوانی بعد از گذشت
دوسال، نوبتش فرا رسید و وارد
اتاق استاد شد،  پیر دانا  گفت :

ای جوان دغدغه ی فکری  یا 
سوال بنیادین زندگیت را بپرس

جوان گفت :  ای پیر دانا بزرگترین
چالش زندگیم رسیدن به پاسخ
این سوال است که چرا
 پیتزا گرد است
ولی جعبه اش مربع
و موقع خوردن مثلث میشود !!!؟

استاد گفت : جواب ساده است
پیچیدگی خاصیت تمام چیزهای
جذاب و دوست داشتنی است

حالا شوخی به کنار، سریع 
سوال اصلیت را بپرس

جوان با ذوق فراوان گفت:
خب این سوال اصلیم بود
وای که چقد از شما ممنونم
که با پاسخ این سوال مرا
به آرامش خیال رساندید

با شنیدن این حرف  پیرخردمند
بسیار برآشفته شد و اخمهایش
را در هم کرد و از جایش بلند شد
و گفت:
پس این را هم بدان ای پفیوز
اون اسکناسی که برای ویزیت من دادی
مستطیل است اما مشتی که
به صورتت خواهم زد گرد است

و ناگهان صدای ضربه ی محکمی در
فضا طنین انداز شد  ... و در آخر
 آن جوان که با صورتی بیضی شکل 
وارد شده بود با صورتی تقریبا
بی شکل خارج شد ....
  😂

 

۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۰
ادمین

میدونی چرا
ژاپنی ها انقدر عاشقِ
درخته
شکوفه ی
گیلاسشون
هستن ؟
به خاطر صورتی و
خوشگل بودنش نیست
به خاطر اینکه
ماندگار
نیست ، مثل بقیه ی
چیزای
زیبا و بی نقص ...

۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۴:۴۵
ادمین

جهان از اتم  و  ماده

ساخته نشده

بلکه از مجموعه ای

از
داستانها تشکیل شده .... Lol 


پ.ن : خودِ بیگ بنگ یه داستانه  😉

۱۵ تیر ۰۲ ، ۱۴:۵۳
ادمین



Ali Shahrivar#

ali shahrivar blog#

alishahrivar#

 

۰۸ تیر ۰۲ ، ۲۳:۲۷
ادمین

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید 

که گر به
کوه رسانی همش به رقص آری

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار 

کشان کشان
تو  مرا سوی گفت می‌آری

 

۰۴ تیر ۰۲ ، ۱۶:۵۶
ادمین

زلف دلبندت گره
بر روی هم می‌افکند 
یا برای ما پریشانی فراهم می‌کند

شب شکار صید معنی می‌توان
کردن که روز این
غزال
از سایه خود هر زمان رم می‌کند ...

۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۱۸
ادمین

روزی جوانی نزد
عالمی فرزانه رفت و گفت :
جناب استاد من رفیقی دارم
که سالها در حقش نیکی کردم
اما امروز در جواب تمام زحماتم
میگوید مگر من از تو خواستم !!
لطفا مرا نصحیتی کن

پیر فرزانه گفت : خیالت نباشد
این رسم روزگار است
لیکن این شعر که برایت
میخوانم تا آخر عمرت
آویزه ی گوش خود کن


سَر ناسزایان براَفراشتن

وَز ایشان امید بِهی داشتن

سَر رِشتۀ خویش

گم کردن‌است

به جیب اَندرون مار


🐍 پَروردن‌است .

۲۰ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۲
ادمین


روزی در سرزمین تبت جوانی
نزد عارف پیر آمد و به او گفت :
ای پیر خردمند در محله ی ما
دختری است که من اخیرا
بسیار دلباخته ی او شده ام
ولی او به شکل غریبی راه میرود
که گویی مست است و مدام
فکرهای بدی به سرم میزند

عالم پیر گفت : قبل از هر چیز
به دو سوال من پاسخ ده
زمین کوچه شما هموار است یا نه ؟

جوان پاسخ داد : کمی پستی بلندی دارد
و سنگ های ریز و درشت بسیار است

عالم پیر گفت : از کفشهایش برایم بگو
جوان گفت : پاشنه ی کفشهایش تقریبا
یک وجب است و نوک کفشهایش
به باریکی دو انگشت است

در همین حین عارف، عصای خود را
برداشت و ضربه ای به سر آن جوان
زد و متوجه شد صدای سطل ماست
تو خالی میدهد
!!
جوان گفت استاد چرا میزنید ؟
عالم پیر گفت : برو به محله ی خودتان
و کفشهایی شبیه به کفش او پایت کن
و کمی در زمین تخمی کوچه تان راه برو
و اگر ضربه ی مغزی نشده و جان
سالم به در بردی میتوانی در مورد
دختر مردم قضاوت کنی

.
.
.
.
.

جوان گفت : خدا مرا ببخشد
الان میروم و علا قه ام را
به او ابراز میکنم

و تا خواست از پیش استاد برود
عالم پیر گفت : صبر کن جوان خام
گفتی پاشنه کفشش یک وجب است
چن روز هفته آنها را میپوشد ؟

جوان گفت  : تقریبا همیشه
عالم پیر دستی بر ریش خود
کشیدگفت : در زمین ناهموار
اگر همیشه ، نشان میدهد احتمالا
او با شخصی در رابطه است که
 قد طرف بسیار بلند است
قیدشو بزن عمو جان که
که دیگر به درد تو نمیخورد  ...

 

۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۱۳
ادمین

روزی در سرزمین تبت
جوانی برای رسیدن
به پاسخ سوالش به نزد
عارفی پیر رفت و در بدو ورود
به اتاقش متوجه شد که او
در حال استنشاق بخار آب
و بخور دادن به صورتش است
با صدای آرام گفت :
استاد به
گمانم در زمان بدی مزاحم شدم

استاد سرفه کنان گفت :
نه راحت باش و سوالت را  بپرس

جوان گفت : میخواستم بدانم
بین علایق دختر و پسر چه
وجه اختلافی وجود دارد ؟

عارف پیر پاسخ داد :
پاسخ این پرسش نیازمند
صد من کاغذ است

جوان گفت : پس بفرمایید بین
علایق آنها چه وجه اشتراکی است ؟

عارف پاسخ داد : معالاسف
تقریبا هیچ ،مگر اینکه بتوانی

همبرگری از طلا بسازی
جوان با تعجب گفت : ملتفت نشدم
ای پیر خردمند چه می فرمایید !!؟

عارف پیر گفت : به خوبی
گوش فرا دِه ، از هر 10 پسر
9 تایشان عاشق همبرگر هستند

و آن 1 نفر دروغ میگوید
و از طرفی از هر 10 دختر
9 تایشان عاشق طلا هستند

و باز آن 1 نفر هم دروغ میگوید
جوان که از تعجب گویی برق از سرش
پریده بود و بسیار نگران وضع
سلامتی استاد شده بود گفت :

ای پیر دانا ایا مطمئنید آن بخاری که
استنشاق میکردید بخار آب بود ؟!

استاد گفت : آری اگر شک داری
بیا نزدیکتر تا مطمئن شوی

و جوان سریع با حالتی لرزان
استاد را در حال خود تنها گذاشت
و آن محل را ترک کرد...

۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۵
ادمین

روزی مرد ثروتمندی بر روی
قایقِ تفریحیش ایستاده بود
و به اسکله نگاه میکرد، در همین
حین مرد دوره گردی از آنجا میگذشت
که ناگهان با او چشم در چشم شد
مرد فقیر با دیدن او اخمهایش را در
هم کرد و زیر لب به او ناسزا گفت

مرد ثروتمند به او گفت : این صورت
عبوس و این حال بد برای چیست ؟!

مرد فقیر گفت : از آدمایی چون تو بیزارم
چون با این همه ثروتی که داری از
داراییت به کسی چیزی نمیبخشی

مرد ثروتمند پاسخ داد :خودت چرا
نیاموختی بخشش کنی ؟

مرد فقیر با تعجب گفت : 
من که چیزی ندارم ببخشم !!

مرد ثروتمند گفت : صورت و لب که داری
وقتی مرا دیدی می توانستی لبخندی
 از محبت به من هدیه کنی

.
.
.
.
.

مرد دوره گرد سرش را پایین
انداخت و
ماژیک قرمزی از
جیبش دراورد و لبخندی شبیه
جوکر بر صورتش کشید و گفت :
حالا خوب شد ؟!! 
خیلیا منتظر قسمت دومش بودن
مرد ثروتمند با دیدن این صحنه
اکثر قریب به اتفاق پشمهایش ریخت
و با دستپاچگی، سریع به کاپیتان
دستور حرکت داد ...

۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۵
ادمین

1. نواختن قطعاتی که پاگانینی
اجرا میکرد به قدری دشوار بود که
مردم آن زمان به این باور رسیدندکه
او از قدرت شیطان کمک میگیرد و
بعد از مرگش اجازه ندادند پیکرش
در گورستان مسیحیان دفن شود
 
🎻

2. در قرون وسطا نواختن هم زمان
نت ها در فاصلهٔ چهارم افزوده
مثل نت فا و سی ممنوع بود
چون اعتقاد بر این بود که صدای
تولید شده در این فاصله یک
صدای تاریک و شیطانیست و تا
به امروز این فاصله در موسیقی به
فاصله ی شیطانی معروف است
 
😈

3. در حالی که امروزه میانگین عمر
انسان 78 سال است به دلیل تفاوت در
سبک زندگی، میانگین عمر ستارگان راک
در امریکا 45 سال است.
   🚬 🥃

4.فلوت پیکلو جز سازهای چوبی
🪵 به
شمار میره ولی امروزه بیشتر قسمتهای
آن از نقره و طلا ساخته میشود
  🪙

5.نوازندگان سازهای بادی به دلیل
نفس گیری زیاد و در نتیجه کم رسیدن
اکسیژن به مغز گاهی در حین اجرا
دچار سرگیجه میشن
   🧠
💨

6.در گذشته نوازندگان ویولن در ایران
کوک سازشان را با رمز ( مُلا رسول )
می آموختند (می لا ر سل ) 
🎼

۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۰
ادمین

1.به هنگام ترس مردمک چشم
بزرگتر میشود تا با ارائه ی یک
دید گسترده تر ، به فرد در
مکان یابی تهدیدات احتمالی
کمک کند


2.مغر گاهی افکار ترسناک را
می آفریند تا فرد در آینده به
هنگام مواجه با شرایط واقعی
آمادگی مقابله داشته باشد


3. انسان وقتی در تنهایی
در یک محیط تاریک قرار میگیرد
از خود تاریکی نمیترسد بلکه از
این میترسد که در آنجا تنها نباشد


4. اگر غریزه ی ترس نبود
میانگین عمر بعضی از موجودات
تا 96 درصد کاهش می یافت

۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۵
ادمین



دیگر گلاب قمصر کاشان

گلاب نیست

وقتی
گلی چنان که تویی

تن به
آب زند ... !!  😄  

 

۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۶
ادمین


دیروز یه بچه ی خیلی تپل
به مامانش میگفت :
این بلاهایی که داره نازل میشه
به خاطر یه
سیب نمیتونه باشه
احتمالا آخرین تکه ی
پیتزای
مقدس رو برداشتن خوردن ...

۰۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۲۶
ادمین

طبق تئوری جهانهای موازی
برای هر نتیجه ای که میتواند
ناشی از یکی از
تصمیمات
شما باشد ، طیف وسیعی
از
جهان ها وجود دارد
بنابراین در یک جهان اگر
شما
رشته ی تجربی رو
انتخاب میکنید در جهان دیگر در

رشته ی ریاضی تحصیل میکنید
یا در یک جهان دختری با اولین
خواستگار خود
ازدواج میکند
در جهان دیگر به او جواب منفی
داده و برای
تحصیل به خارج میرود
و بدین شکل در هر جهان
سرانجامی
کاملا  متفاوت
رقم میخورد ...

پ.ن: یک خالق نامحدود هیچوقت
دست به یک خلقت محدود نمیزنه
😎

 

۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۱۷
ادمین


زنی به دکتر مراجعه کرده بود
حین معاینه ، بازرس وارد اتاق شد

و به دکتر کفت : میتونم مدارک
نظام پزشکی شما رو ببینم

دکتر بازرس را به گوش ی اتاق برد
و چند بسته پول به دست او داد

و به آرامی به او گفت :
من فعلا مدرک پزشکی ندارم
این پولو بگیر و بی خیال شو

بازرس با دیدن اسکناسهای 💵
تا نخورده لبخندی زد و آنها را
گرفت و در کیفش گذاشت
و سریع از اتاق خارج شد

زن مریض احوال با دیدن این
صحنه بسیار عصبانی شد
و به دنبال بازرس دوید
و یقه ی او را گرفت و گفت :

خجالت نمیکشی رشوه میگیری
چرا مطبشو پلمپ نکردی

بازرس با دست پاچگی گفت :
آخه من بازرس واقعی نیستم چون
میدونستم این دکتر کلاهبرداره
اومده بودم کمی پول به جیب بزنم
ولی تو به عنوان مریض میتونی
از این دکتر قلابی شکایت کنی

زن دستی به پیشونی خودش
کشید و با خجالت گفت :
آخه واقعیتش منم مریض نیستم
اومده بودم گواهی بگیرم
فردا نرم سر کار 
😬

۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۳۶
ادمین


همه خسته از

رابطه های ناقص

همه بیزار از

صفحه ی حوادث ...

۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۰۰
ادمین



یک شب اما
دُرست از سَر شب

برف تا آن رف بلند آمد
ما نشستیم گفتگو کردیم
ما نشستیم،
برف بند آمد ...

 

۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۶
ادمین

از یه جاییم به بعد

میفهمی برای رفتن

به
سرزمین گ ا

ویزا نمیخواد !!  😂

 

۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۵۳
ادمین

از یه جایی
به بعد میفهمی
دانشگاه فقط
مدرک میده

درس اصلی
تو کوچه و خیابونه ...


 

۲۹ دی ۰۱ ، ۱۶:۱۰
ادمین

در پس این
چهره تابنده
اما باطنی
تاریک
دودآلود ظلمانی
است
گر بخواهد خویشتن را
زین پلیدی هم بپیراید

همتی بی حرف
همچون
برف می باید ...

 

۲۵ دی ۰۱ ، ۱۳:۰۹
ادمین

روزی دختری بود که در
زندگیش بسیار احساس
پوچی و تنهایی میکرد تا
اینکه در یک بعد ظهر آفتابی
در کنار خیابان، چشمش به
یک مغازه پرنده فروشی
افتاد و تصمیم گرفت برای
خودش پرنده ای بخرد
پس وارد مغازه شد و در همان
ابتدا چشمش به یک
طوطی زیبا
و سخنگو  با پرهای رنگارنگ افتد
سریع از صاحب مغازه پرسید

ببخشید آقا : شرایط نگهداری
این طوطی به چه شکله؟
حتما قیمتشم خیلی گرونه

فروشند پاسخ داد :
شرایط نگهداریش خیلی
آسونه ، قیمتش خیلی به راهه
فقط 200 هزار تومن

دختر گفت : حتما شوخی
میکنید ، طوطیایی که حتی
نمیتونن حرف بزنن تقریبا یه تومن
قیمت دارن ،چطور این 200 تومن !!؟

صاحب مغازه گفت :
بخاطر اینکه این طوطی
یه مشکلی داره اونم اینکه
این طوطی بعضی وقتا
از صاحبش باید نیشگون بگیره

دختر خندید و با خودش فکر
کرد این که چیز خاصی نیس
نهایتا گهگاهی اجازه ی 
یه نیشگون بهش میدم
پس طوطی رو خرید و با
شوق و ذوق زیاد به خونش برد
روز اول طوطی هر چند ساعت
یکبار از دختر نیشگون خواست و
دختر با رضایت این اجازرو بهش داد
روز دوم این بار طوطی هر
یک ساعت نیشگون خواست
و روز سوم هر نیم ساعت
به همین شکل  یه ماه گذشت و
هر روز این روند بدتر و بدتر شد
تا اینکه دختره از دست طوطی
حسابی عاصی و دیوانه شد
پس سراغ صاحب مغازه رفت و گفت :

آقای محترم این چیه انداختی به ما !!
شما گفتی گهگاهی نیشگون میگیره
اینکه رسما سادیسمیه !! همه
جای بدنم کبود و داغون شده

راهی نداری که این طوطی
از این کارش دست بکشه ؟

فروشنده گفت : چرا یه راه داره
اونم اینه که به اندازه یک ماه
غذا و آب بزاری توی قفس
و روی قفسو با یه پارچه ی
سفید بپوشونی، این طوری
بعد یک ماه کاملا آروم میشه

دختر با  شنیدن این حرف با
خوشحالی به خونش برگشت
و اندازه یک ماه غذا و آب
برای طوطی فراهم کرد و روی
قفسو با پارچه سفید پوشوند
دو هفته در سکوت گذشت
و هیچ حرفو و خواسته ای
از طوطی شنیده نشد
دختره کم کم کنجکاو شد
و با خودش گفت :
خیلی عجیبه
چقدر آروم شده ، حتی صدای
غدا خوردنشم نمیاد !! نکنه
بلایی سرش اومده باشه !!

پس خیلی آروم و پاورچین
نزدیک قفس شد و گوشه ی
پارچه رو زد بالا که ببینه
اون زیر چه خبره که یهو
با طوطی چشم تو چشم شد
طوطیه نزدیک اومدو بهش گفت :

دیدی عزیزم خودت میخاری



پ.ن : حکایت خیلیاست
 

۱۶ دی ۰۱ ، ۱۵:۰۵
ادمین

در زمانهای دور در قاره ی آمریکا
ناخدایی بود که آوازه ی شجاعت
و دلاوریش به همه جا رسیده بود
او به هنگام نبرد با
دزدان دزیایی
همیشه پیراهن قرمزی به تن میکرد
 ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ دریایی ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ
ﺑﺎ این ناخدای ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ چیزی
جز شکست نصیبشان نمی شد
روزی درمجلسی از ناخدا فلسفه ی
پیراهن قرمزش را پرسیدند
و او پاسخ داد :

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ
در نبرد ، ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ
ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ،
سرخی
خون من آشکار نشود
و سربازان و ملوانان من
روحیه ی خود را از دست ندهند

با این جمله همه حضار تحت تاثیر
قرار گرفته و برایش کف بلندی زدند

مدتی گذشت و در یکی از روزها 
ناخدا طبق معمول عازم اقیاتوس شد
در میانه های راه ناگهان دیده بان کشتی
اعلام کرد اینبار همزمان  12 کشتی با

پرچم دزدان دریایی 🏴‍☠️  در حال یورش 
به سمتِ ما  هستند !! در همین حین

یکی از ملوانان به سمت ناخدا
دوید
و گفت: قربان اگر اجازه
دهید سریع  بروم و از اتاقتان 

پیراهن قرمزتان رو بیاورم
ناخدا که این بار رنگ از صورتش
پریده و گویی در جایش خشکش
زده بود به او گفت :

نه این دفعه دیگه اوضاع واقعا
خیلی خیطه
💩 !! سریع برو  به کابینم
و اینبار
شلوار رنگ قهوه ای مرا
بیاور

پ.ن: تو هیچ شرایطی ضعف نشون نده

۰۹ دی ۰۱ ، ۱۳:۲۱
ادمین


تو در این سیاه شبها

به 
فروغ ِ باده مانی

که به مهر می نوازی

دل بی قرار ما را ...

۳۰ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۴
ادمین

زیستن
به‌تنهایی کافی
نیست

آفتاب و آزادی
و گلی کوچک
هم باید داشت ...

۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۱
ادمین

در من کافه ای وجود دارد که
هر روز در آن با
تو قرار دارم
روی دیوارهای کافه،
پیکاسو
عکست را نقاشی کرده !!
و روی تمام
میز هایش
دوستت دارم حک شده است
و همان
ترانه ای را که دوست
داری برایت
پخش میکنم
در این
کافه ورود برای عموم
آزاد نیست و فقط
یک نفر
حق آمدن دارد و اگر آن
یک نفر هم نیاید من باز هم
دو فنجان قهوه می آورم و به
عکست زل میزنم و قهوه را
تلخ تر از همیشه میخورم ...

 

۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۴:۱۵
ادمین



و "اگر"  را  در

کشتزارِ  پشیمانی

کاشتی

و "
افسوس" رویید.

۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۵
ادمین

من و تو
بارها زمان 🕰 را
در کافه ها
و خیابان ها
فراموش کرده
بودیم  و حالا

زمان 🕰 داشت
از ما انتقام می گرفت ...

۱۷ آذر ۰۱ ، ۱۷:۴۱
ادمین

در یکی از محله های ناپولی
در ایتالیا مردی زندگی میکرد
که یک ماشین فوق العاده
زیبا وآنتیک داشت و بسیار
به این ماشین دلبسته بود
بطوری که حتی اجازه لمس
آن را به احدی نمیداد
یک روز مرد سیاه پوشی
در خیابان از او پرسید

ببخشید نهایت سرعت این
ماشین قدیمی چقدر است ؟

و او با افتخار پاسخ داد:
140 کیلومتر در ساعت

مرد سیاهپوش گفت : برای شما
پیشنهاد فوق العاده ای دارم
اگر به من اجازه بدهید که سوار
این ماشین شوم و با سرعت
140 کیلومتر رانندگی کنم
مبلغ 60 هزار دلار به شما میدهم

صاحب ماشین با تمام دلبستگی
و وسواسی که داشت در مقابل
این پیشنهاد نجومی نتوانست
مقاومت کند و با گرفتن تعهدنامه
 کتبی این شرط را قبول کرد
مرد سیاه پوش با ذوق فراوان سوار
ماشین شد و شروع به رانندگی کرد
او در بزرگراه شهر در حالی که
خرکِیف شده بود و از شدت ذوق
فریاد میزد به مسیر خود ادامه میداد
ولی از سرعت 100 فراتر نمیرفت
بعد از مدتی ناگهان صاحب ماشین
که بغل دست راننده نشسته بود
کنجکاو شد و از او پرسید :

مدت زیادی گذشته است چرا
تخته گاز نمیروی تا به سرعت
140 کیلومتر برسی !!؟

مرد سیاه پوش دستی بر موهای
خود کشید و با لبخند گفت :
آخه متاسفانه پول این کارو ندارم
😎


پ . ن :  هر پیشنهادی
یه نیمه ی
تاریک داره

۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۳:۲۸
ادمین



من یه هیولا نیستم

من فقط یه
وضعیتِ

بحرانی ام ... 

 

 

۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۵:۵۷
ادمین

گام های روی بند را نه به
خاطر همهمه‌ی تشویق مردم
که برای لذت خودت و هدفی
که در ذهنت داری  بردار
مراقب باش که برای عده ای
نه بند مهم است و نه بندباز
بلکه این هیجان بندبازی است که
آن‌ها را به تماشا کشانده است
سقوط تو از بند برایشان همان‌ قدر
جذاب است که راه رفتنت روی بند.

۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۴
ادمین

یه ضرب المثل  قدیمی در
ژاپن هست  که در تاکید
بر اهمیت چیزهای کوچک
مثلا یک میخ T میگه :
نعل زن میخ را خوب نکوبید
به خاطر میخی نعلی افتاد
به خاطر نعلی اسبی افتاد
به خاطر اسبی سرداری افتاد
به خاطر افتادن سرداری
جنگی شکست خورد
و بخاطر شکستی
کشوری نابود شد

و بر همین اساس
طبق تئوری اثر پروانه ای
بال زدن یک پروانه در
نقطه‌ای از جهان
می‌تواند
طوفانی را 
در نقطه‌ی دیگر بیافریند
به عبارتی هر کار
انسانها حتی کوچک
تاثیر بزرگی دارد که
شاید در همان لحظه
قابل مشاهده نباشد
اما در گذر زمان به اثر
بزرگی مبدل می شود .

۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۴:۳۰
ادمین

یه روز در یه
سمینارِ کسب ثروت
کارشناس جلسه
در حال سخنرانی بود
یه آقایی ازش فرق
حادثه با فاجعه رو پرسید ؟

اونم جواب داد : بزار با
یه مثال توضیح بدم
شما معاون شرکتی و
با رئیس شرکت تو استخر
خونش تنها هستی
تو اونو هل میدی توی
قسمت عمیق استخر

این میشه حادثه
و بعد تو رئیس میشی
 
👑
اما وای به روزی که شنا
بلد باشه و بیرون بیاد

این میشه فاجعه
و بعد تو سرویس میشی  ...
😬

۲۴ آبان ۰۱ ، ۱۰:۵۸
ادمین

یه روز تو  یه
سمینار موفقیت
یه
مربی بدنسازی
بی اجازه پرید پشتِ
تریبون و گفت :

با سلام و عرض ادب
به نظرمن این دنیا مثل
یه باشگاه بدنسازیِ
خیلی بزرگه که تقریبا
همه دارن اشتباه میزنن
😠

۲۱ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۴
ادمین

شما " پولدار " نیستید
مگه اینکه کلی پول
تو حساب بانکی تون
داشته باشید


🪙  🪙  🪙  🪙  🪙  🪙  

شما " ثروتمند " نیستید
مگه اینکه چیزایی
داشته باشید که
با پول نشه خریدشون

۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۵
ادمین

آرکادی وولوژ کارآفرین روس در
یک
مصاحبه گفت : من حاضرم
تمام خودروهای گران قیمت
خودم رو
بدم ولی در عوض
به نوجوونیم برگردم ، سوار
ماشین قدیمی پدرم بشم
و
لذتی که حین رانندگی برای
اولین بار به من دست داد رو
دوباره
تجربه کنم ...
---------------------------
تفسیر و تشریح این
دو کلمه
میتونه موضوع و محتوای
صدها جلد
کتاب بشه و
مهمترین نکته اینکه در این دنیا
مردن آخرین کاریه که برای
اولین بار انجام میدیم .

 

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۱
ادمین

 عدد 6 رو در نظر بگیر 
اکه بشه
7 چی میشه ؟
اتفاق
خاصی نمیفته
یا مثلا
243 بشه 244
چیز زیادی تغییر نمیکنه
اما وقتی عدد
1 میشه 2
انگار جهانی از معنا
عوض میشه !!
یگانگی از بین میره
فردیت از بین میره
تنهایی از بین میره
واژه ی
نخستین
بی معنی میشه
مقام
قهرمانی
عوض میشه
و بسیاری
معانی دیگه ...
به همین
علت هستش 
که از دیدگاه 
فلسفی
بین هیچ عددی به اندازه ی
1 با 2
فاصله وجود نداره

_علی شهریور_
 

۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۴:۵۱
ادمین

ترسناکترین حقیقت زندگی
در این جمله خلاصه شده :


" بود دیگر هرگز نخواهد بود
به خاطر بسپار
"

_ پل استر _

 

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۷:۴۵
ادمین

دو اصل مهم باید
هدف زندگی قرار گیرد
اول بدست آوردن
آنچه میخواهیم
 سپس بهره مند
شدن از آن ...
و  فقط انسانهای
آگاه
به  هدف دوم میرسند .

_ شوپنهاور _

۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۱۲
ادمین

بعضی از آدما میتونن

از یه جاهایی رد بشن

که بقیه مردم بهش

میگن
ته خط _.

۰۲ آبان ۰۱ ، ۱۵:۴۱
ادمین

انقدر من را از
پاییز نبودنت بیم نده
حال
من خوب است
خنده هایم عبوس ترین
مرد محله را
میخنداند
و درکابوس های آشفته ی
خواب هایم مدام میرقصم
گلهای خشکیده ی محله
با آمدنت غنچه کردند،درست
با حرفهای شیرینت
گل شکفتند، قبول
اما این را بدان
بعد از رفتننت همچنان
گل دادنشان پا برجاست
و پاییزشان بهار
آخر
من هر شب
به وقت
دیوانگی هایم
سر قرارهای شبانه مان
حاضر میشوم
و تمام
حرفهایت را
با خودم
زمزمه میکنم
نه که از آسایشگاه روانی
گریخته باشم
این جا
تمام شهر فقط تویی
و من به بودنم شک میکنم
راستش را
بگو کجای آغوشم
خانه کردی که تمام دنیایم
بوی تو را میدهد ؟!

۳۰ مهر ۰۱ ، ۱۱:۲۷
ادمین

اگر پشت سرت ایستاد
ازش محافظت کن 
🛡


اگر کنارت ایستاد
بهش احترام بذار
   🙏🏻


اگر روبروت ایستاد
شکستش بده 
🗡

۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
ادمین


ﺭﻭزی در عالم اعداد و ارقام
عدد نه ﻣﻬﻤانی بزرگی ترتیب
داد و ﻫﻤﻪ ی اﻋﺪاﺩ ﺭﻭ
به ضیافت خود ﺩﻋﻮﺕ کرد
به غیر از
ﻋﺪﺩ هشت که
بسیار از او بدش می آمد
در نهایت ﺷﺐ ﻣﻬﻤاﻧﯽ
فرا رسید و در حالی که

ﻋﺪﺩ نه در حال گپ زدن با
مهمانان بود ناگهان ﭼﺸﻤﺶ
به
عدد هشت افتاد
که داشت وسط ﻣﻬﻤانها
می رقصید و قر میداد
اعصابش خورد شد و خودش
را به
عدد هشت رساند
و یک سیلی محکم زیر گوش او
خواباند و فریاد زد ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ
ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ بچه پررو ؟! ﻣﮕﻪ
ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯼ ؟!

ﻋﺪﺩ هشت در حالی که اشک
در چشمانش جمع شده بود
ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ
صفرم
ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺴﺘه بودم ﺩﻭﺭ ﮐﻤﺮﻡ
ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻢ  !!

۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۷
ادمین

روزی زن جوانی بود
که  به شوهر خود
شک کرده بود
در یکی از شب ها
بیدار شد و آهسته
گوشی شوهرش
رو برداشت و اسامی
مخاطبینش را چک کرد
در میان لیست شماره ها
چشمش به این اسامی
عجیب برخوردکرد :
1) دارنده آغوش نرم
2) دارنده اشک لطیف
3) ملکه ی رویاهام
ناگهان فشار خونش افتاد
و شدیدا از این موضوع
عصبانی شد ، سریع
به شماره اول زنگ زد
مادر شوهرش جواب داد
به شماره دوم زنگ زد
خواهر شوهرش جواب داد
به شماره سوم زنگ زد
گوشی خودش زنگ خورد
سپس از بدبینی خود بسیار
شرمنده شد و از خدا
طلب بخشش کرد
برای جبران، پس انداز چند
ماه خود را برداشت کرد
و صندلی ماساژوری که
شوهرش همیشه برای محل
کارش آرزو  میکرد و
برای او خرید و فردای
آن شب به او هدیه داد
شوهرش با دیدن ماساژور
بسیار خوشحال شد و از
همسرش خیلی تشکر کرد و 
بعد از  حدود یک
هفته
صندلی ماساژور رو از محل کارش
به خانه ی زن دوم صیغه ایش
که در گوشیش به اسم
مجید لوله کش ذخیره کرده بود
منتقل کرد و  به همراه او 
خیلی ریلکس حالشو برد ...

 

۲۰ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۵
ادمین


روزی دختر جوانی
بود که به سندروم
کلاس گذاشتن و
پُز دادن دچار شده بود
و
فضای مجازی اولویت
اول
زندگیش بود
روزی
مادر این دختر 
تصمیم گرفت برای
ناهار
یک نوع غذای فرانسوی
به اسم بورگینیون بپزد
پس طبق معمول آن
دختر
وقتی در جمع دوستانش
دور یک میز نشسته بود
تصمیم گرفت از این اتفاق
کوچک نیز برای ویترین کردن
زندگی به ظاهر بی عیب
و نقصش
استفاده کند
ولی
خبر نداشت که
پدر و مادرش در خانه
در
حال دعوا و مشاجره
با یکدیگر
هستند
او شماره خانه شان را گرفت
و
گوشی خود را روی حالت
اسپیکر گذاشت ،مادرش
وقتی گوشی را برداشت
دختر گفت : سلام مامان جون
من دارم میام و خیلی گشنمه
امروز ناهار چی داریم ؟
 
مادرش قبل از اینکه حرفی بزند
ناگهان
پدرش گوشی را
از
دستش گرفت و گفت :
از دست مادرت امروز ناهار
زهر مار داریم
زهر مااااررررررررر
من خوردم
شما میخوری یا میبری ؟

😐  😐
.
.
.
.
.
و در آن روز همه
حاضرین
این درس را آموختند که
باطن زندگی آدمها
همیشه به زیبایی
ظاهر
زندگیشان نیست.

۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۳
ادمین


 بشنو  پند و  مکن

قصد دل آزرده خویش

ورنه بسیار
  پشیمان

شوی از کرده خویش  ...

 

_وحشی بافقی _

۱۵ مهر ۰۱ ، ۱۲:۱۶
ادمین

وقتی یه روباه
صدای جیغ یه
خرگوش رو می‌شنوه
از لونه بیرون میاد
اما
نه برای کمک ...

 _هانیبال لکتر _

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۳۴
ادمین

حواست باشه
عاشقای قلابی
کارشون فقط
با
قلاب
ماهیگیریه ...

_ علی شهریور _

۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۴
ادمین

تو چه دانی که شدی
یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند

هوسناکی چند
یار این طایفه ی
خانه برانداز مباش
از
تو حیف است به این
طایفه دمسازمباش ...


_وحشی بافقی _

 

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۳۱
ادمین

هیچوقت برای
خودشیرینی و
دوست داشته شدن
کاراکتر خودتو
تغییر نده. 

۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۷
ادمین


 ماه من تو بودی

برای همین

همیشه

تکلیف روزگارم را 


شب روشن میکرد ...

۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۶:۲۴
ادمین

این امتیاز رو

به هیچکس نده

که
همه چیز رو

در موردت بدونه ...

۰۴ مهر ۰۱ ، ۰۰:۰۵
ادمین

عقیده‌ می‌تواند
عقیده‌ی من باشد
اما حقیقت نمیتواند
حقیقت من باشد
حقیقت متعلق
به هیچ کس نیست
برای همین است
که همیشه  بر سر

عقیده می‌جنگند
نه بر سر حقیقت...   ⚔️

۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۵:۳۸
ادمین


هر چیزی در جهان

2 بار خلق میشود

اول در افکار ما

و بار‌‌
دوم در واقعیت  ...

۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۲۹
ادمین

دوری
احساسات سطحی
را محو میکند
و
احساسات عمیق
را تشدید
شبیه باد که
شمع را
خاموش میکند
و
آتش را شعله ور

_لاروشفوکو _

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۵
ادمین

اینجا هیچ ملالی نیست
جز دوری
تو
اینجا کوه استوار مانده   
و برای هیچ طوفانی
خم نمیشود 
طوفان ها هلاکند   
اما بیهوده تلاش میکنند 
کوه
من پایدار است
اینجا زمان می گذرد  
به سرعت نور، بی توجه
به حضور هیچ کس 
حتی بدون
تو 
اینجا زندگی زیباست  
با تمام
دلتنگی هایش  
با تمام حسرتهایش  
با تمام بی تابی هایش ...

 

۲۳ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۴۶
ادمین


بین مردم مثل من

پیدا نخواهد شد ، نگرد

یک ندارد جز خودش مضرب

نمیفهمی چرا ؟ 



#shahrivar
#ALi Shahrivar

۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۱۴
ادمین

روزی مرد متاهلی که
همیشه نسبت به
زنش
شکاک بود او را برای
تفریح و پیاده روی
به جنگل برد
در میانه های راه

مرد تصمیم گرفت
کمی استراحت کند
ولی
زنش بی توجه به
راه خود ادامه داد و
چندین قدم پیش افتاد
در همین حین یک

خرس نر بزرگ و خطرناک
روبه روی
زنش ظاهر شد
مرد که به همراه خود
تفنگ شکاری داشت
سریع
خرس را نشانه
گرفت و تیری شلیک کرد
ولی تیر، لب بالایی
خرس
را شکافت و رد شد
سپس مرد تیر دیگری
شلیک کرد و اینبار لب
پایینی
خرس شکافته شد
زن وقتی متوجه اوضاع
شد فریاد کشید :

مرتیکه عوضی
بزن بٌکشش

میخواد منو بخوره
نمیخواد که منو ببوسه !!

مرد گفت:  صب کن نترس
منتظرم سرپا وایسته 
یه گوله هم بزنم وسط پاهاش
کاملا بی خطر شه ...


🤠  😂

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۴۲
ادمین

یه افسانه ی ایرانی
 هست که میگه :

کسایی که معتقدند
اونی که رفته
خودش بر میگرده
در زندگی قبلیشون
بدون شک
کفتر باز
بودند ... 😆

۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۲۴
ادمین

یک دنده نباش

مثل


دنده یک باش


سنگیــن .

۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۴
ادمین