به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

# همدلی در مترو

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۰ ب.ظ

پسری در مترو با دختر
مورد علاقه اش
حرفش شد و
دختر با
عصبانیت گذاشت و رفت ...
در این هنگام
پیرمردی فرزانه
دستش را روی شانه ی
پسرگذاشت و گفت :
تا دیر نشده
برو دنبالش و نزار بره
پسره گفت :  ای جانم پدرم
رابطه
ما دوتا واست مهمه؟!
پیرمرده نگاهی عمیق کرد و گفت:
نه گاگول به یه ورمم نیست
میخوام
بری ، بتونم جات بشینم ...

۰۰/۰۵/۳۱
ادمین