در یکی از افسانه های اسپانیش آمده است : در شبی فرانسیسکو گیا نقاش شهیر اسپانیا خسته از کار به خانه اش برگشت و متوجه شد همسرش همچون ماهی درخشان در لباسی با گلهای درشت قرمز در گوشه ای نشسته و گریه و زاری میکند پس با نگرانی پرسید : چه شده لولا ؟!! این چشمان تر و این ناله ها برای چیست ؟ لولا گفت : لبانم مدتیست ملتهب شده و گویا در آتش می سوزد بقدری که میخواهم آنها را بریده و جلوی گربه ها بیندازم و ناگهان فرانسیسکو با شوق وصف ناپذیری در حالی که میرقصید گفت : میو میو ... میو میو ❤️🔥
روزی دختر جوانی نزد عالم پیر رفت و گقت : ای پیر دانا مدتی است که کتابی در مورد فمینیسم به دستم رسیده که مطالبش برایم بسیار نو و جذاب است پس تصمیم گرفتم یک فمینیست شوم ولی میخواهم قبل از این کار نظر شما را بدانم ؟ پیر دانا گقت: در تصمیم خود مختاری اما این را بدان یک فمینیست در ظاهر نیتش تساوی حقوق و اجرای عدالت است اما رفتارش به کلی ضد عدالت و مسیرش انحراف مطلق و دست آوردش آشوب و نفرت با خلوص 99 درصد است دختر جوان گفت متوجه نشدم استاد !!؟ پیر دانا گفت : چون سنت کم است باید با مثال ساده ای برایت روشن کنم برابری همیشه لزوما به معنای عدالت نیست ، تصور کن در یک مزرعه یک گاو نر برای شخم زنی و یک گاو ماده شیر ده داری طبق نظریه فمینیسم تو حق نداری گاو ماده را بدوشی چون گاو نر که زمین را شخم میزند از دوشیده شدن معاف است پس اگر گاو ماده را بدوشی در حق او اجحاف کرده ای !!! یا طبق نظریه ی این مکتب اگر زنی در یک شرکت کار کند و حقوق بگیرد مستقل است ولی اگر در خانه کار کند و همان مقدار حقوق را به عنوان پول تو جیبی از شوهرش دریافت کند او یک برده است !!! در ضمن اگرعدالت از نگاه فمینیسم حق بود،آفریدگار جهانیان به زن و مرد این حق انتخاب را میداد تا خودشان انتخاب کنند که چه کسی 9 ماه باردار شود ...😁 بدین ترتیب دختر جوان با شنیدن این سخنان به خود آمد و تصمیم گرفت کتاب جدیدش را به کمپین کمبود سوخت در چهارشنبه سوری 🔥اهدا کند.
گاهی در یکساز انگارچیزیخانه کرده صداییبسیار قدیمی که وقتی آن را مینوازی میشناسیو پیدایش میکنی !!صدایی پر از دلتنگی ، صدایدرختان وجنگلها ، جایی که سازدر اصل از آنجا آمده ...
کناره گرفته از جهان جهان تازه ای کنارت کشف میکنم خاکت را جزایرت را موج موهایت را ... زیر نورِ فانوسی که در ظلمت میرود و می آید و به حول عشق ما میچرخد ...
روزی در خلوتی دنج دختری از پسری پرسید : بچه ی کجایی ؟ پسر گقت : فضا دختر خندید و با شیطنت پرسید : اهل حال هستی ؟ پسر گفت : نه من از آینده اومدم و سپس آن مکان را ترک کرد ... 😄
روزی در شهر اوساکای ژاپن چند مرد جوان خبردار شدند که استاد پیر قرار است فردا برای استحمام به گرمابه بیاید، پس تصمیم گرفتند او را سر کار بگذارند فردای آنروز هر یک تخم مرغی به همراه آوردند و به نزد استاد پیر رفتند و گفتند : ای استاد ، ما باید هر یک مرغ شویم و تخم بگذاریم هرکس نتواند تخم بگذارد باید پول گرمابه و حمام همه را بپردازد استاد پیر که در جوانی از اعضای گروه یاکوزا ☠ بود ناگهان شروع کرد به قوقولی قو قو کردن، یکی از جوانان با تعجب گقت : استاد این چه صدایی است!؟ بنا بود مرغ شوی استاد پیر گفت :این همه مرغ قطعا به یک خروس هم نیاز دارند وقتی جوانان متوجه وخامت اوضاع شدند هر یک به سمتی گریختند ولی در ادامه اتفاقات غیر قابل توصیفی به وقوع پیوست ... ❌
روزی زنی پیشاستاد پیر رفت وگفت: ای پیر دانا مدتی است که به دلیل خیانت و دروغ های شریک زندگیم از او جدا شدم ولی او حالا اظهار پشیمانی میکند و میخواهد من به او بازگردم آیا میتوانم فرصتی دوباره به او دهم پیر دانا گفت : اگر مطمئنی که از رفتار خود پشیمان است میتوانی یک شانس دیگر به او بدهی ولی دیگر انتظار رابطه ی پر شور و حرارت روزهای قبل جدایی را نداشته باش زن گفت : استاد خردمند چرا ؟! پیر دانا گفت : رابطه ی به هم خورده که اعتماد در آن یک بار از بین رفته باشد، مثل چای سرد شده می ماند هر چقدر هم روی شعله گرمش کنی دیگر طعم و عطر چای تازه دم را نخواهد داد که تیره و تلخ نیز خواهد شد ... در ضمن این را به خاطر بسپار اگر کسی یک بار تو را فریب داد، شرم بر او باد، اما اگر دوباره تو را فریب داد شرم برتو باد !!
روزی دختر جوانی نزد استاد پیر رفت و گفت :ای پیر دانا من دیگر از تنهایی خسته شده ام و نمیتوانم بیش از این منتظر فرد ایده الم بمانم تصمیم دارم به اولین کسی که به من ابراز علاقه نماید جواب مثبت داده و وارد رابطه شوم پیر دانا گفت : قبل از این کار به این سوال من خوب بیندیش که پاسخش را نیز به خوبی میدانی اگر در جایی بسیار تشنه باشی اما دسترسی به آب نداشته باشی حاضری برای رفع تشنگی خود ظرف سم را سَر بکشی ؟ و بدین ترتیب با شعله ی چراغ این سوال ، مسیر تاریک آن دختر روشن شد و او از تباه شدن رهایی یافت ...
در یکی از روزها جوانی نزد پیر فرزانه رفت و از او پرسید : ای عالم دانا به من بگویید در دوراهی های زندگی من به ندای قلبم گوش کنم یا به آنچه مغزم میگوید ؟ پیر دانا پاسخ داد : ای جوان برای همیشه این کلیشه مغز و قلب را کنار بگذار استدلال ،حساب و کتاب و تصمیمات منطقی در نیم کره چپ مغز اتفاق می افتد و خروش عواطف و تصمیمات احساسی در نیم کره راست و قلب در این میان هیچ کاره است فقط زمانی که نیم کره راست بر چپ غالب میشود ، قلب مجبور به افزایش سرعت پمپاژ خون میشود و به عبارتی به طپش می افتد در واقع مغز و اندیشه ی حاصل از آن تمام چیزی است که ما هستیم ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی مشتی استخوان و ریشه ای در ضمن به خاطر بسپار اگر کسی نادان باشد نیم کره ی راست و چپ، آن شخص را از مسیر های جدا به مقصدی یکسان به نام گ ا میرسانند ...
روزی جوانی نزد عالم پیر رفت و از او پرسید : ببخشید استاد میتوانید به من بگویید 100 سال بعد در سال 2123 من کجا خواهم بود و دنیا بدون من چه خواهد کرد ؟! استاد پیر گفت : به من بگو 100 سال پیش یعنی در سال 1923 کجا بودی و دنیا بدون تو چه میکرد؟ دقیقا به همان شکل و سپس این شعر را برایش خواند : زین پیش نبودیم و نبود هیچ خِلل زین پس چون نباشیم همان خواهد بود ...
فرصتی نمانده است بیا امروز را آشتی کنیم فردا یا تو مرا به یک وعده خواهی خورد ... یا من چاقویم را در آب خواهم شست ... یا که اصلا میتوانیم این فیلم را به عقب برگردانیم آنقدر که پالتوی پوستِ پشت ویترین ، پلنگی شود شبیه تو که می دود در دشتهای دور ...
در دورترین نقطه ی اقیانوس🌊 سرزمینی🏝️ است ناشناخته که در آنجا روزهای هفته فقط سه روز است !! چهارشنبه 🌳 پنجشنبه🌲 و جمعه🌴 که پشت هم تکرار میشوند و تمام دوازده ماه سال فقط شهریور است بر روی دیوار خانه هایش🏠 داستانهای کوتاه نوشته شده و به هنگام غروب آفتاب🌅 زمان متوقف می شود تا موقعی که دو نفر همدیگر را ببوسند💚💚 بله نام این سرزمین شهریورستان🌿است و فرمانروای آن علی شهریور 👑 است ...
روزی جوانی نزد پیر دانا رفت و از او پرسید: ای عالم پیر، جریان این مردم آزاری گوگل چیست که مدام از کاربران میپرسد are you robot استاد که تمام عمرش سرش در کتاب و دفتر بود و رابطه خوبی با تکنولوژی نداشت دستی بر صورت خود کشید و گفت : در زمانهای دور گوگل عاشق دختری فرانسوی به اسم روبات میشود ولی در اثر یک اختلال سراسری در دیتا سرور های مرکزی و پاک شدن دیتا بیس های اورگانیک او را برای همیشه گم می کند و از آن روز هر کسی که اندکی شبیه او رفتار کند گوگل سریع از او می پرسد آیا تو روبات هستی ؟ و وقتی شما تیک من روبات نیستم را میزنید، گوگل آهی از ته دل کشیده و با دلتنگی به سراغ کارش میرود ... 💔
روزی مردی در کلیسا فراموش کرد تلفنش را در حالت بی صدا قرار دهد هنگام نیایش تلفنش با صدای بلند زنگ خورد کشیش اوقاتش تلخ شد و تذکر بسیار تلخی داد حاضرین در کلیسا به او نگاه تاسف برانگیز کردند همسرش در راه برگشت به خانه به خاطر این اتفاق او را ملامت کرد و مدام غر میزد از آن روز به بعد آن مرد دیگر هیچوقت پایش را به کلیسا نگذاشت .... غروب همان روز مرد به یک بار رفت تا کمی از ناراحتیش را کم کند پشت میز دستش لرزید ونوشیدنی به روی آدمای بغل دستیش ریخت از ترس چمشاشو بست منتظر بود تا با فحش و ناسزای آنها مواجه شود ولی در کمال تعجب مردم ازش پرسیدن حالش خوبه یا نه ؟ پیشخدمت گفت اصلا مسئله ای نیست و به جاش عذرخواهی کرد و به دسنمال تمیز داد تا لباسش خشک کنه ،سرایدار سریع شروع به تمیز کردن زمین کرد و با شوخی خواست فضا را کمی عوض کند مسئول بار یه نوشیدنی دیگه آورد و موقعی که مرد خواست انجا را ترک کند او را بغل کرد و گفت نگران نباش همه تو زندگی اشتباه میکنن و حتی برای او یه تاکسی گرفت ... گفته ها حاکی از اینه که اون مرد از اون موقع تا حالا همش به بار میره و وقت خالیشو فقط اونجا میگذرونه
گاهی این رفتار بد آدماست که باعث میشه دیگران به راه اشتباه برن
روزی عالم خردمندی بود که کارش پاسخ دادن به سوالات سخت و حل و فصل مشکلات مردم بود ولی دیدار با او به راحتی میسر نبود بلکه مراجعه کنندگان باید بعد از نام نویسی سالها در لیست انتظار میماندن روزی مرد جوانی بعد از گذشت دوسال، نوبتش فرا رسید و وارد اتاق استاد شد، پیر دانا گفت : ای جوان دغدغه ی فکری یا سوال بنیادین زندگیت را بپرس جوان گفت : ای پیر دانا بزرگترین چالش زندگیم رسیدن به پاسخ این سوال است که چرا پیتزا گرد است ولی جعبه اش مربع و موقع خوردن مثلث میشود !!!؟ استاد گفت : جواب ساده است پیچیدگی خاصیت تمام چیزهای جذاب و دوست داشتنی است حالا شوخی به کنار، سریع سوال اصلیت را بپرس جوان با ذوق فراوان گفت: خب این سوال اصلیم بود وای که چقد از شما ممنونم که با پاسخ این سوال مرا به آرامش خیال رساندید با شنیدن این حرف پیرخردمند بسیار برآشفته شد و اخمهایش را در هم کرد و از جایش بلند شد و گفت: پس این را هم بدان ای پفیوز اون اسکناسی که برای ویزیت من دادی مستطیل است اما مشتی که به صورتت خواهم زد گرد است و ناگهان صدای ضربه ی محکمی در فضا طنین انداز شد ... و در آخر آن جوان که با صورتی بیضی شکل وارد شده بود با صورتی تقریبا بی شکل خارج شد ....😂
میدونی چرا ژاپنی ها انقدر عاشقِ درخته شکوفه ی گیلاسشون هستن ؟ به خاطر صورتی و خوشگل بودنش نیست به خاطر اینکه ماندگار نیست ، مثل بقیه ی چیزای زیبا و بی نقص ...
روزی جوانی نزد عالمی فرزانه رفت و گفت : جناب استاد من رفیقی دارم که سالها در حقش نیکی کردم اما امروز در جواب تمام زحماتم میگوید مگر من از تو خواستم !! لطفا مرا نصحیتی کن پیر فرزانه گفت : خیالت نباشد این رسم روزگار است لیکن این شعر که برایت میخوانم تا آخر عمرت آویزه ی گوش خود کن
روزی در سرزمین تبت جوانی نزد عارف پیر آمد و به او گفت : ای پیر خردمند در محله ی ما دختری است که من اخیرا بسیار دلباخته ی او شده ام ولی او به شکل غریبی راه میرود که گویی مست است و مدام فکرهای بدی به سرم میزند عالم پیر گفت : قبل از هر چیز به دو سوال من پاسخ ده زمین کوچه شما هموار است یا نه ؟ جوان پاسخ داد : کمی پستی بلندی دارد و سنگ های ریز و درشت بسیار است عالم پیر گفت : از کفشهایش برایم بگو جوان گفت : پاشنه ی کفشهایش تقریبا یک وجب است و نوک کفشهایش به باریکی دو انگشت است در همین حین عارف، عصای خود را برداشت و ضربه ای به سر آن جوان زد و متوجه شد صدای سطل ماست تو خالی میدهد!! جوان گفت استاد چرا میزنید ؟ عالم پیر گفت : برو به محله ی خودتان و کفشهایی شبیه به کفش او پایت کن و کمی در زمین تخمی کوچه تان راه برو و اگر ضربه ی مغزی نشده و جان سالم به در بردی میتوانی در مورد دختر مردم قضاوت کنی . . . . . جوان گفت : خدا مرا ببخشد الان میروم و علا قه ام را به او ابراز میکنم و تا خواست از پیش استاد برود عالم پیر گفت : صبر کن جوان خام گفتی پاشنه کفشش یک وجب است چن روز هفته آنها را میپوشد ؟ جوان گفت : تقریبا همیشه عالم پیر دستی بر ریش خود کشیدگفت : در زمین ناهموار اگر همیشه ، نشان میدهد احتمالا او با شخصی در رابطه است که قد طرف بسیار بلند است قیدشو بزن عمو جان که که دیگر به درد تو نمیخورد ...
روزی در سرزمین تبت جوانی برای رسیدن به پاسخ سوالش به نزد عارفی پیر رفت و در بدو ورود به اتاقش متوجه شد که او در حال استنشاق بخار آب و بخور دادن به صورتش است با صدای آرام گفت :استاد به گمانم در زمان بدی مزاحم شدم استاد سرفه کنان گفت : نه راحت باش و سوالت را بپرس جوان گفت : میخواستم بدانم بین علایق دختر و پسر چه وجه اختلافی وجود دارد ؟ عارف پیر پاسخ داد : پاسخ این پرسش نیازمند صد من کاغذ است جوان گفت : پس بفرمایید بین علایق آنها چه وجه اشتراکی است ؟ عارف پاسخ داد : معالاسف تقریبا هیچ ،مگر اینکه بتوانی همبرگری از طلا بسازی جوان با تعجب گفت : ملتفت نشدم ای پیر خردمند چه می فرمایید !!؟ عارف پیر گفت : به خوبی گوش فرا دِه ، از هر 10 پسر 9 تایشان عاشق همبرگر هستند و آن 1 نفر دروغ میگوید و از طرفی از هر 10 دختر 9 تایشان عاشق طلا هستند و باز آن 1 نفر هم دروغ میگوید جوان که از تعجب گویی برق از سرش پریده بود و بسیار نگران وضع سلامتی استاد شده بود گفت : ای پیر دانا ایا مطمئنید آن بخاری که استنشاق میکردید بخار آب بود ؟! استاد گفت : آری اگر شک داری بیا نزدیکتر تا مطمئن شوی و جوان سریع با حالتی لرزان استاد را در حال خود تنها گذاشت و آن محل را ترک کرد...
روزی مرد ثروتمندی بر روی قایقِ تفریحیش ایستاده بود و به اسکله نگاه میکرد، در همین حین مرد دوره گردی از آنجا میگذشت که ناگهان با او چشم در چشم شد مرد فقیر با دیدن او اخمهایش را در هم کرد و زیر لب به او ناسزا گفت مرد ثروتمند به او گفت : این صورت عبوس و این حال بد برای چیست ؟! مرد فقیر گفت : از آدمایی چون تو بیزارم چون با این همه ثروتی که داری از داراییت به کسی چیزی نمیبخشی مرد ثروتمند پاسخ داد :خودت چرا نیاموختی بخشش کنی ؟ مرد فقیر با تعجب گفت : من که چیزی ندارم ببخشم !! مرد ثروتمند گفت : صورت و لب که داری وقتی مرا دیدی می توانستی لبخندی از محبت به من هدیه کنی
. . . . . مرد دوره گرد سرش را پایین انداخت و ماژیک قرمزی از جیبش دراورد و لبخندی شبیه جوکر بر صورتش کشید و گفت : حالا خوب شد ؟!! خیلیا منتظر قسمت دومش بودن مرد ثروتمند با دیدن این صحنه اکثر قریب به اتفاق پشمهایش ریخت و با دستپاچگی، سریع به کاپیتان دستور حرکت داد ...
1. نواختن قطعاتی که پاگانینی اجرا میکرد به قدری دشوار بود که مردم آن زمان به این باور رسیدندکه او از قدرت شیطان کمک میگیرد و بعد از مرگش اجازه ندادند پیکرش در گورستان مسیحیان دفن شود🎻
2. در قرون وسطا نواختن هم زمان نت ها در فاصلهٔ چهارم افزوده مثل نت فا و سی ممنوع بود چون اعتقاد بر این بود که صدای تولید شده در این فاصله یک صدای تاریک و شیطانیست و تا به امروز این فاصله در موسیقی به فاصله ی شیطانی معروف است😈
3. در حالی که امروزه میانگین عمر انسان 78 سال است به دلیل تفاوت در سبک زندگی، میانگین عمر ستارگان راک در امریکا 45 سال است. 🚬 🥃
4.فلوت پیکلو جز سازهای چوبی🪵 به شمار میره ولی امروزه بیشتر قسمتهای آن از نقره و طلا ساخته میشود 🪙
5.نوازندگان سازهای بادی به دلیل نفس گیری زیاد و در نتیجه کم رسیدن اکسیژن به مغز گاهی در حین اجرا دچار سرگیجه میشن 🧠💨
6.در گذشته نوازندگان ویولن در ایران کوک سازشان را با رمز ( مُلا رسول ) می آموختند (می لا ر سل ) 🎼
دیروز یه بچه ی خیلی تپل به مامانش میگفت : این بلاهایی که داره نازل میشه به خاطر یه سیب نمیتونه باشه احتمالا آخرین تکه ی پیتزای مقدس رو برداشتن خوردن ...
طبق تئوری جهانهای موازی برای هر نتیجه ای که میتواند ناشی از یکی از تصمیمات شما باشد ، طیف وسیعی از جهان ها وجود دارد بنابراین در یک جهان اگر شما رشته ی تجربی رو انتخاب میکنید در جهان دیگر در رشته ی ریاضی تحصیل میکنید یا در یک جهان دختری با اولین خواستگار خود ازدواج میکند در جهان دیگر به او جواب منفی داده و برای تحصیل به خارج میرود و بدین شکل در هر جهان سرانجامی کاملا متفاوت رقم میخورد ...
پ.ن: یک خالق نامحدود هیچوقت دست به یک خلقت محدود نمیزنه😎
زنی به دکتر مراجعه کرده بود حین معاینه ، بازرس وارد اتاق شد و به دکتر کفت : میتونم مدارک نظام پزشکی شما رو ببینم دکتر بازرس را به گوش ی اتاق برد و چند بسته پول به دست او داد و به آرامی به او گفت : من فعلا مدرک پزشکی ندارم این پولو بگیر و بی خیال شو بازرس با دیدن اسکناسهای 💵 تا نخورده لبخندی زد و آنها را گرفت و در کیفش گذاشت و سریع از اتاق خارج شد زن مریض احوال با دیدن این صحنه بسیار عصبانی شد و به دنبال بازرس دوید و یقه ی او را گرفت و گفت : خجالت نمیکشی رشوه میگیری چرا مطبشو پلمپ نکردی!؟ بازرس با دست پاچگی گفت : آخه من بازرس واقعی نیستم چون میدونستم این دکتر کلاهبرداره اومده بودم کمی پول به جیب بزنم ولی تو به عنوان مریض میتونی از این دکتر قلابی شکایت کنی زن دستی به پیشونی خودش کشید و با خجالت گفت : آخه واقعیتش منم مریض نیستم اومده بودم گواهی بگیرم فردا نرم سر کار 😬
روزی دختری بود که در زندگیش بسیار احساس پوچی و تنهایی میکرد تا اینکه در یک بعد ظهر آفتابی در کنار خیابان، چشمش به یک مغازه پرنده فروشی افتاد و تصمیم گرفت برای خودش پرنده ای بخرد پس وارد مغازه شد و در همان ابتدا چشمش به یک طوطی زیبا و سخنگو با پرهای رنگارنگ افتد سریع از صاحب مغازه پرسید ببخشید آقا : شرایط نگهداری این طوطی به چه شکله؟ حتما قیمتشم خیلی گرونه فروشند پاسخ داد : شرایط نگهداریش خیلی آسونه ، قیمتش خیلی به راهه فقط 200 هزار تومن دختر گفت : حتما شوخی میکنید ، طوطیایی که حتی نمیتونن حرف بزنن تقریبا یه تومن قیمت دارن ،چطور این 200 تومن !!؟ صاحب مغازه گفت : بخاطر اینکه این طوطی یه مشکلی داره اونم اینکه این طوطی بعضی وقتا از صاحبش باید نیشگون بگیره دختر خندید و با خودش فکر کرد این که چیز خاصی نیس نهایتا گهگاهی اجازه ی یه نیشگون بهش میدم پس طوطی رو خرید و با شوق و ذوق زیاد به خونش برد روز اول طوطی هر چند ساعت یکبار از دختر نیشگون خواست و دختر با رضایت این اجازرو بهش داد روز دوم این بار طوطی هر یک ساعت نیشگون خواست و روز سوم هر نیم ساعت به همین شکل یه ماه گذشت و هر روز این روند بدتر و بدتر شد تا اینکه دختره از دست طوطی حسابی عاصی و دیوانه شد پس سراغ صاحب مغازه رفت و گفت : آقای محترم این چیه انداختی به ما !! شما گفتی گهگاهی نیشگون میگیره اینکه رسما سادیسمیه !! همه جای بدنم کبود و داغون شده راهی نداری که این طوطی از این کارش دست بکشه ؟ فروشنده گفت : چرا یه راه داره اونم اینه که به اندازه یک ماه غذا و آب بزاری توی قفس و روی قفسو با یه پارچه ی سفید بپوشونی، این طوری بعد یک ماه کاملا آروم میشه دختر با شنیدن این حرف با خوشحالی به خونش برگشت و اندازه یک ماه غذا و آب برای طوطی فراهم کرد و روی قفسو با پارچه سفید پوشوند دو هفته در سکوت گذشت و هیچ حرفو و خواسته ای از طوطی شنیده نشد دختره کم کم کنجکاو شد و با خودش گفت: خیلی عجیبه چقدر آروم شده ، حتی صدای غدا خوردنشم نمیاد !! نکنه بلایی سرش اومده باشه !! پس خیلی آروم و پاورچین نزدیک قفس شد و گوشه ی پارچه رو زد بالا که ببینه اون زیر چه خبره که یهو با طوطی چشم تو چشم شد طوطیه نزدیک اومدو بهش گفت : دیدی عزیزم خودت میخاری
در زمانهای دور در قاره ی آمریکا ناخدایی بود که آوازه ی شجاعت و دلاوریش به همه جا رسیده بود او به هنگام نبرد با دزدان دزیایی همیشه پیراهن قرمزی به تن میکرد ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ دریایی ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ این ناخدای ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ چیزی جز شکست نصیبشان نمی شد روزی درمجلسی از ناخدا فلسفه ی پیراهن قرمزش را پرسیدند و او پاسخ داد : ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ در نبرد ، ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼﮐﺮﺩﻡ، سرخی خون من آشکار نشود و سربازان و ملوانان من روحیه ی خود را از دست ندهند با این جمله همه حضار تحت تاثیر قرار گرفته و برایش کف بلندی زدند مدتی گذشت و در یکی از روزها ناخدا طبق معمول عازم اقیاتوس شد در میانه های راه ناگهان دیده بان کشتی اعلام کرد اینبار همزمان 12 کشتیبا پرچم دزدان دریایی🏴☠️در حال یورش به سمتِ ما هستند !! در همین حین یکی از ملوانان به سمت ناخدا دوید و گفت: قربان اگر اجازه دهید سریع بروم و از اتاقتان پیراهن قرمزتان رو بیاورم ناخدا که این بار رنگ از صورتش پریده و گویی در جایش خشکش زده بود به او گفت : نه این دفعه دیگه اوضاع واقعا خیلی خیطه 💩 !! سریع برو به کابینم و اینبارشلوار رنگ قهوه ایمرابیاور
در من کافه ای وجود دارد که هر روز در آن با تو قرار دارم روی دیوارهای کافه، پیکاسو عکست را نقاشی کرده !! و روی تمام میز هایش دوستت دارم حک شده است و همان ترانه ای را که دوست داری برایت پخش میکنم در این کافه ورود برای عموم آزاد نیست و فقط یک نفر حق آمدن دارد و اگر آن یک نفر هم نیاید من باز هم دو فنجان قهوه می آورم و به عکست زل میزنم و قهوه را تلخ تر از همیشه میخورم ...
در یکی از محله های ناپولی در ایتالیا مردی زندگی میکرد که یک ماشین فوق العاده زیبا وآنتیک داشت و بسیار به این ماشین دلبسته بود بطوری که حتی اجازه لمس آن را به احدی نمیداد یک روز مرد سیاه پوشی در خیابان از او پرسید ببخشید نهایت سرعت این ماشین قدیمی چقدر است ؟ و او با افتخار پاسخ داد: 140 کیلومتر در ساعت مرد سیاهپوش گفت : برای شما پیشنهاد فوق العاده ای دارم اگر به من اجازه بدهید که سوار این ماشین شوم و با سرعت 140 کیلومتر رانندگی کنم مبلغ 60 هزار دلار به شما میدهم صاحب ماشین با تمام دلبستگی و وسواسی که داشت در مقابل این پیشنهاد نجومی نتوانست مقاومت کند و با گرفتن تعهدنامه کتبی این شرط را قبول کرد مرد سیاه پوش با ذوق فراوان سوار ماشین شد و شروع به رانندگی کرد او در بزرگراه شهر در حالی که خرکِیف شده بود و از شدت ذوق فریاد میزد به مسیر خود ادامه میداد ولی از سرعت 100 فراتر نمیرفت بعد از مدتی ناگهان صاحب ماشین که بغل دست راننده نشسته بود کنجکاو شد و از او پرسید : مدت زیادی گذشته است چرا تخته گاز نمیروی تا به سرعت 140 کیلومتر برسی !!؟ مرد سیاه پوش دستی بر موهای خود کشید و با لبخند گفت : آخه متاسفانه پول این کارو ندارم😎
گام های روی بند را نه به خاطر همهمهی تشویق مردم که برای لذت خودت و هدفی که در ذهنت داری بردار مراقب باش که برای عده ای نه بند مهم است و نه بندباز بلکه این هیجان بندبازی است که آنها را به تماشا کشانده است سقوط تو از بند برایشان همان قدر جذاب است که راه رفتنت روی بند.
یه ضرب المثل قدیمی در ژاپن هست که در تاکید بر اهمیت چیزهای کوچک مثلا یک میخ T میگه : نعل زن میخ را خوب نکوبید به خاطر میخی نعلی افتاد به خاطر نعلی اسبی افتاد به خاطر اسبی سرداری افتاد به خاطر افتادن سرداری جنگی شکست خورد و بخاطر شکستی کشوری نابود شد و بر همین اساس طبق تئوری اثر پروانه ای بال زدن یک پروانه در نقطهای از جهان میتواند طوفانی را در نقطهی دیگر بیافریند به عبارتی هر کار انسانها حتی کوچک تاثیر بزرگی دارد که شاید در همان لحظه قابل مشاهده نباشد اما در گذر زمان به اثر بزرگی مبدل می شود .
یه روز در یه سمینارِ کسب ثروت کارشناس جلسه در حال سخنرانی بود یه آقایی ازش فرق حادثه با فاجعه رو پرسید ؟ اونم جواب داد : بزار با یه مثال توضیح بدم شما معاون شرکتی و با رئیس شرکت تو استخر خونش تنها هستی تو اونو هل میدی توی قسمت عمیق استخر این میشه حادثه و بعد تو رئیس میشی👑 اما وای به روزی که شنا بلد باشه و بیرون بیاد این میشه فاجعه و بعد تو سرویس میشی ... 😬
یه روز تو یه سمینار موفقیت یه مربی بدنسازی بی اجازه پرید پشتِ تریبون و گفت : با سلام و عرض ادب به نظرمن این دنیا مثل یه باشگاه بدنسازیِ خیلی بزرگه که تقریبا همه دارن اشتباه میزنن 😠
آرکادی وولوژ کارآفرین روس در یک مصاحبه گفت : من حاضرم تمام خودروهای گران قیمت خودم رو بدم ولی در عوض به نوجوونیم برگردم ، سوار ماشین قدیمی پدرم بشم و لذتی که حین رانندگی برای اولین بار به من دست داد رو دوباره تجربه کنم ... --------------------------- تفسیر و تشریح این دو کلمه میتونه موضوع و محتوای صدها جلد کتاب بشه و مهمترین نکته اینکه در این دنیا مردن آخرین کاریه که برای اولین بار انجام میدیم .
عدد 6 رو در نظر بگیر اکه بشه 7 چی میشه ؟ اتفاق خاصی نمیفته یا مثلا 243 بشه 244 چیز زیادی تغییر نمیکنه اما وقتی عدد 1 میشه 2 انگار جهانی از معنا عوض میشه !! یگانگی از بین میره فردیت از بین میره تنهایی از بین میره واژه ی نخستین بی معنی میشه مقام قهرمانی عوض میشه و بسیاری معانی دیگه ... به همین علت هستش که از دیدگاه فلسفی بین هیچ عددی به اندازه ی 1 با2فاصله وجود نداره
انقدر من را از پاییز نبودنت بیم نده حال من خوب است خنده هایم عبوس ترین مرد محله را میخنداند ودرکابوس های آشفته ی خواب هایم مدام میرقصم گلهای خشکیده ی محله با آمدنت غنچه کردند،درست با حرفهای شیرینت گل شکفتند، قبول اما این را بدان بعد از رفتننت همچنان گل دادنشان پا برجاست و پاییزشان بهار آخرمن هر شب به وقت دیوانگی هایم سر قرارهای شبانه مان حاضر میشوم و تمام حرفهایت را با خودم زمزمه میکنم نه که از آسایشگاه روانی گریخته باشم این جا تمام شهر فقط تویی و من به بودنم شک میکنم راستش را بگو کجای آغوشم خانه کردی که تمام دنیایم بوی تورا میدهد ؟!
ﺭﻭزی در عالم اعداد و ارقام عدد نه ﻣﻬﻤانی بزرگی ترتیب داد و ﻫﻤﻪ ی اﻋﺪاﺩ ﺭﻭ به ضیافت خود ﺩﻋﻮﺕ کرد به غیر از ﻋﺪﺩ هشت که بسیار از او بدش می آمد در نهایت ﺷﺐ ﻣﻬﻤاﻧﯽ فرا رسید و در حالی که ﻋﺪﺩ نه در حال گپ زدن با مهمانان بود ناگهان ﭼﺸﻤﺶ به عدد هشت افتاد که داشت وسط ﻣﻬﻤانها می رقصید و قر میداد اعصابش خورد شد و خودش را به عدد هشت رساند و یک سیلی محکم زیر گوش او خواباند و فریاد زد ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ بچه پررو ؟! ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯼ ؟! ﻋﺪﺩ هشت در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ صفرم ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺴﺘه بودم ﺩﻭﺭ ﮐﻤﺮﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻢ !!
روزی زن جوانیبود که به شوهرخود شککرده بود دریکیازشب ها بیدار شد و آهسته گوشیشوهرش رو برداشتو اسامی مخاطبینش را چک کرد در میانلیستشماره ها چشمش به ایناسامی عجیب برخوردکرد : 1) دارنده آغوش نرم 2) دارنده اشک لطیف 3) ملکه ی رویاهام ناگهان فشار خونشافتاد و شدیدا از این موضوع عصبانی شد ، سریع بهشماره اول زنگ زد مادر شوهرش جواب داد بهشماره دومزنگ زد خواهر شوهرشجواب داد به شماره سومزنگ زد گوشی خودشزنگ خورد سپسازبدبینیخود بسیار شرمندهشد و از خدا طلببخشش کرد برای جبران، پس انداز چند ماه خود رابرداشتکرد و صندلی ماساژوریکه شوهرش همیشه برایمحل کارش آرزومیکرد و برایاو خرید و فردای آن شب به او هدیه داد شوهرش با دیدن ماساژور بسیار خوشحالشد و از همسرش خیلی تشکرکرد و بعد از حدود یک هفته صندلی ماساژوررو از محلکارش به خانه یزن دوم صیغه ایش که درگوشیشبه اسم مجید لوله کش ذخیره کرده بود منتقلکرد و به همراه او خیلی ریلکس حالشوبرد ...
روزی دختر جوانی بود که به سندروم کلاس گذاشتن و پُز دادن دچار شده بود و فضای مجازی اولویت اول زندگیش بود روزی مادر این دختر تصمیم گرفت برای ناهار یک نوع غذای فرانسوی به اسم بورگینیون بپزد پس طبق معمول آن دختر وقتی در جمع دوستانش دور یک میز نشسته بود تصمیم گرفت از این اتفاق کوچک نیز برای ویترین کردن زندگی به ظاهربی عیب و نقصش استفاده کند ولی خبر نداشت که پدر و مادرش در خانه در حال دعوا و مشاجره با یکدیگر هستند او شماره خانه شان را گرفت و گوشی خود را روی حالت اسپیکر گذاشت ،مادرش وقتی گوشی را برداشت دختر گفت : سلام مامان جون من دارم میام و خیلی گشنمه امروز ناهار چی داریم ؟ مادرش قبل از اینکه حرفی بزند ناگهانپدرش گوشی را از دستش گرفت و گفت : از دست مادرت امروز ناهار زهر مار داریم زهر مااااررررررررر من خوردم شما میخوری یا میبری ؟ 😐 😐 . . . . . و در آن روز همه حاضرین این درس را آموختند که باطن زندگی آدمها همیشه به زیبایی ظاهر زندگیشان نیست.
اینجا هیچ ملالی نیست جز دوری تو اینجا کوه استوار مانده و برای هیچ طوفانی خم نمیشود طوفان ها هلاکند اما بیهوده تلاش میکنند کوه من پایدار است اینجا زمان می گذرد به سرعت نور، بی توجه به حضور هیچ کس حتی بدون تو اینجا زندگی زیباست با تمام دلتنگی هایش با تمام حسرتهایش با تمام بی تابی هایش ...
روزی مرد متاهلی که همیشه نسبت به زنش شکاک بود او را برای تفریح و پیاده روی به جنگل برد در میانه های راه مرد تصمیم گرفت کمی استراحت کند ولی زنش بی توجه به راه خود ادامه داد و چندین قدم پیش افتاد در همین حین یک خرس نر بزرگ و خطرناک روبه روی زنش ظاهر شد مرد که به همراه خود تفنگ شکاری داشت سریع خرس را نشانه گرفت و تیری شلیک کرد ولی تیر، لب بالایی خرس را شکافت و رد شد سپس مرد تیر دیگری شلیک کرد و اینبار لب پایینی خرس شکافته شد زن وقتی متوجه اوضاع شد فریاد کشید : مرتیکه عوضی بزن بٌکشش میخواد منو بخوره نمیخواد که منو ببوسه !! مرد گفت: صب کن نترس منتظرم سرپا وایسته یه گوله هم بزنم وسط پاهاش کاملا بی خطر شه ...
سالها پیش در شهر ونیز زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشان می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند آنها تمام نسخه های اطبا را رعایت کرده بودند ولی هیچ سودی برایشان نداشت تا این که یک روز با ناامیدی به نزد کشیش شهرشان رفتند و از او کمک خواستند کشیش به آنها گفت : من قصد دارم به زودی به شهر واتیکان بروم و مدتی در کلیسای آنجا مشغول به کار شوم قول می دهم وقتی به واتیکان رسیدم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم اقامت من در آن شهر حدود 10 سال طول خواهد کشید و وقتی بازگشتم حتما به دیدن شما خواهم آمد ۱0 سال به سرعت گذشت و آن کشیش دوباره به شهر زادگاهش بازگشت و تصمیم گرفت به دیدن آن زوج برود وقتی به محل اقامت آنها رسید متوجه شد در خانه ی آنها نیمه باز است و صدای جیغ و فریاد و گریه چند بچه به گوش میرسید شادمانی تمام وجودش را فراگرفت فهمید که آنها صاحب فرزندانی شده اند و دعاهایش در حق آنها مستجاب شده است پس سلامی بلند کرد و وقتی وارد خانه شد با صحنه ی غیر قابل باوری رو به رو شد 9 بچه ی قد و نیم قد داشتند از سر و کول همدیگر بالا میرفتند و مشغول بازی بودند وسط آن شلوغی و هرج و مرج چشمش به مادرآنها افتاد که از فرط خستگی روی صندلی در حالت نیمه خواب به سر می برد کشیش گفت: فرزندم! بیدار شو می بینم که لطف خداوند شامل حالتان شده و دعاهایمان را مستجاب کرده ،حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگویم زن با کلافگی پاسخ داد : اون نیست، دیشب خانه رو به مقصد واتیکان ترک کرد کشیش پرسید: برای چه ؟ زن پاسخ داد: رفت تا بیشتر از این دیر نشده آن شمعی که شما برای استجابت دعای ما روشن کرده بودید را خاموش کند ...