به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

دورِ دور مرو

که مهجور گردی

و
نزدیکِ نزدیک نیا

که رنجور گردی ...
😉



_ عطار _

۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۵
ادمین

شاگردی از استاد خود
قیمت زندگی را پرسید
استاد
سنگی زیبا به او داد و گفت :
این را بگیر و به بازار برو
و ببین مردم چه مبلغی
پیشنهاد میدهند
اگر قیمت را پرسیدند ، هیچ نگو
فقط دو انگشتت را بالا ببر
شاگرد سنگ را به بازار برد
سنگ را دیدنت و قیمت پرسیدند
شاگرد دو انگشتش را بالا اورد
گفتند
دو دینار ؟
نزد استاد برگشت و ماجرا را گفت
استاد به او گفت این بار
به بازار جواهر فروشان برو
این بار وقتی دو انگشتش را بالا برد
جواهر فروشی گفت :
دو میلیون دینار ؟
شاگرد باز ماجرا را برای استاد
خود تعریف کرد استادگفت:
پسرم حالا فهمیدی که قیمت
زندگی چقدر است؟!
مهم این است که
گوهر وجودت
را به چه کسی عرضه کنی.

۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۲
ادمین

درکلیسا، مردی از کشیش پرسید :
آیا می توانم وقتی در حال

دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟
کشیش پاسخ داد:

نه پسرم، نمیشود این بی ادبی است
مرد این موضوع را برای
دوستش
ماکس بازگو کرد
ماکس گفت : تعجبی ندارد،
تو
سوال خود رو درست مطرح نکردی
بگذار این بار من
جور دیگری بپرسم
ماکس نزد
کشیش رفت و  پرسید :
« ایا وقتی در حال سیگار کشیدن
هستم می توانم
دعا کنم؟»
کشیش
مشتاقانه پاسخ داد : مطمئناً بله پسرم

---------------------------------
این که به چیزهای مختلف
چگونه نگاه میکنید
ذات
آنها را تغییر نخواهد داد
آنها همانطور که هستند
خواهند ماند
اما احساساتی
که درون شما تولید میشود
کاملا تحت تاثیر
زاویه نگاه شماست.

 

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۴
ادمین

امتحان پایانى درس فلسفه بود
استاد فقط
یک سؤال مطرح کرده بود !!
سؤال این بود : شما چگونه مى‌توانید
مرا
متقاعد کنید که صندلى
جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً
یک ساعت زمان برد
تا
دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى
خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند
به غیر از
"علی" که تنها 10 ثانیه
طول کشید تا جواب را بنویسد
چند روز بعد که
استاد نمره‌هاى
دانشجویان را اعلام کرد
علی ،
بالاترین نمره کلاس را گرفته بود
او در
جواب فقط نوشته بود
«
کدام صندلى ؟! »

۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۵
ادمین

در عصری به رنگ آمیخته

از صورتی و خاکستری

می‌درخشد پیانویی

بوسه می‌زند بر دستی ظریف

و آوایی بسیار سبک هم چون پَر

بسیار قدیمی، آرام و دلفریب

می‌گردد و می‌چرخد در اتاقی که مدتها

سرشار از عطر « او » بود...


_ پل ورلن _

۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۱
ادمین

ali shahrivar در کافه ی همیشگی نشستم
تا آنجا که نیامدی

خود را مهمانِ
یک
فنجان قهوه کردم
صبر دیرش شد ... رفت !!
اما هنوزم منتظرت بودم
قهوه هم چه میزبان کم طاقتی ست
او هم سرد شد !!
ساعت هم حوصله اش سر رفت
تند و تند دور خودش می‌چرخید !!
اما من هنوزم منتظرت بودم
کافه چی که دوباره آمد
با نا امیدی گفتم : ته فنجان قهوه‌ام
کف دستم یا پیشانی‌ام را ببین
چیزی نمی‌بینی؟
مثلا” خطی ،حرفی یا چیزی

که بتوان او را به من نسبت داد؟!
و کافه چی با لبخند گفت :
جوان نگران نباش

عصر دیروز کنار همین میز
،ساعتها
منتظرت بود ...

۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۵:۳۹
ادمین

علی شهریورمی خواهم

آیه های روحم

را تقسیم کنم

شعرم به رنگ

سبز روشن است

و به رنگ
یاسمن، سوزان

شعرم گوزنی زخمی است

به جستجوی پناهگاهی

در
جنگل ...


 

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۰
ادمین

کمان ابرو

تابستان هم

اگر گرمایی دارد

از "
تیرِ نگاه "

توست...

۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
ادمین

در دومین قلمرو ستارگان
همه چیز همیشه
نیمه زیباست

ناخن هایت فرشتگانی هستند
به خواب رفته بعد
از یک
شب طولانی عشق
صدای چشم هایت برف است
در حال پایین آمدن از

پله های باد

موهایت
به رنگ خدایی است
که گل می چیند،

اینجا 🪐
در دومین قلمرو ستارگان
تنها یک چیز پیداست

" تـو "


_ریچارد براتیگان_

 

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
ادمین

منو ضـاوت نکن

تو از نصف چیزی که

من ازش جون سالم بدر بردم

"
زنده بیرون نمیای



☠️ ☠️

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۴۶
ادمین

یارو داشت واسه دوستش
خاطره تعریف میکرد که : رفته
بودم
جنگل ، یه خرس گنده
افتاده بود دنبالم ،من میدویدم
اون هم پشت سر من میومد
و هی
لیز میخورد ...
دوستش میگه: از ترس

خرابکاری نکردی به خودت؟

میگه: پس فکر کردی
خرسه واسه چی لیز میخورد؟!


😂  😂 

 

۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۹
ادمین

تا اخرش

جاده خاکی برو

ولی منت اسفالت

رو نکش. 💪🏻

۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۶
ادمین


یه وقتایی حتی

حوصله  ندارم 
تلافی  کنم
 
فقط جا خالی میدم ...

۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۲
ادمین

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو
کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش


"خیام "

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۰۲
ادمین


زندگی مثل بازی
"
مار و پله "ست
مغرور نباش که
از بقیه بالاتری
چون تو یه لحظه
ممکنه
سقوط
کنی ... 👇

"علی شهریور"

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۷
ادمین

ریشه ای بودم
در خواب خاک های
متبرک بی باران
در نگاه تو سبز شدم !!

گونه هایت خیس باران،
چشم هایت آفتابی

تو با چشمانت مرا بنواز

چوبدستی چوبی ام
سلاحی کارگر خواهد شد

بعد از جنگ، با چوبدستیم
انجیرهای تازه را برای
تو خواهم چید

با تو خواهم ماند

با تو خواهم خواند
و تو را در بهت آفتابیت
خواهم بوسید

اگر ابرها بگذارند...

۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۸
ادمین

علی شهریور
 

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۲
ادمین
۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۵۳
ادمین


 

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۰
ادمین

۲۷ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۳
ادمین

۱۸ دی ۹۸ ، ۱۵:۵۵
ادمین

۲۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ادمین
۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۴:۵۸
ادمین

۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۹
ادمین