روزی عاشق
درِ خانهی معشوق
را کوبید
معشوق پرسید
کیست؟
و پاسخ شنید
من
پس گفت:
اما تو و من در یک
خانه نمیگنجیم
عاشق به نزد استاد
پیرخود رفت
و از او کمک خواست
استاد عالمش گفت : برو
و دریاب که دلبستگی های
معشوق چیست، از زندگی
چه میخواهد، از چه کاری
غصه دار و با چه کاری
شادمان میشود، بیشتر
از هر چیز از چه میترسد
و در حال خشم چه میکند
پس عاشق به توصیه استاد
در پی معشوق افتاد و او را
مدتها زیر نظر گرفت
وقتی تمام آرزوها و
احوالات او را بلد شد
به پیش استاد خود برگشت
و اعلام آمادگی کرد
استاد جمله ای به او آموخت
و گفت این بار در جواب
سوالش اینگونه پاسخ گو
پس به کوی معشوق رفت
و باز بر در کوبید
معشوق پرسید
کیست؟
پاسخ شنید
خود ِ تو
پس معشوق
در را بر او گشود ...
۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۳۴