سالها پیش در شهر ونیز زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشان می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند آنها تمام نسخه های اطبا را رعایت کرده بودند ولی هیچ سودی برایشان نداشت تا این که یک روز با ناامیدی به نزد کشیش شهرشان رفتند و از او کمک خواستند کشیش به آنها گفت : من قصد دارم به زودی به شهر واتیکان بروم و مدتی در کلیسای آنجا مشغول به کار شوم قول می دهم وقتی به واتیکان رسیدم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم اقامت من در آن شهر حدود 10 سال طول خواهد کشید و وقتی بازگشتم حتما به دیدن شما خواهم آمد ۱0 سال به سرعت گذشت و آن کشیش دوباره به شهر زادگاهش بازگشت و تصمیم گرفت به دیدن آن زوج برود وقتی به محل اقامت آنها رسید متوجه شد در خانه ی آنها نیمه باز است و صدای جیغ و فریاد و گریه چند بچه به گوش میرسید شادمانی تمام وجودش را فراگرفت فهمید که آنها صاحب فرزندانی شده اند و دعاهایش در حق آنها مستجاب شده است پس سلامی بلند کرد و وقتی وارد خانه شد با صحنه ی غیر قابل باوری رو به رو شد 9 بچه ی قد و نیم قد داشتند از سر و کول همدیگر بالا میرفتند و مشغول بازی بودند وسط آن شلوغی و هرج و مرج چشمش به مادرآنها افتاد که از فرط خستگی روی صندلی در حالت نیمه خواب به سر می برد کشیش گفت: فرزندم! بیدار شو می بینم که لطف خداوند شامل حالتان شده و دعاهایمان را مستجاب کرده ،حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگویم زن با کلافگی پاسخ داد : اون نیست، دیشب خانه رو به مقصد واتیکان ترک کرد کشیش پرسید: برای چه ؟ زن پاسخ داد: رفت تا بیشتر از این دیر نشده آن شمعی که شما برای استجابت دعای ما روشن کرده بودید را خاموش کند ...
روزی عاشق درِ خانهی معشوق را کوبید معشوق پرسید کیست؟ و پاسخ شنید من پس گفت: اما تو و من در یک خانه نمیگنجیم عاشق به نزد استاد پیرخود رفت و از او کمک خواست استاد عالمش گفت : برو و دریاب که دلبستگی های معشوق چیست، از زندگی چه میخواهد، از چه کاری غصه دار و با چه کاری شادمان میشود، بیشتر از هر چیز از چه میترسد و در حال خشم چه میکند پس عاشق به توصیه استاد در پی معشوق افتاد و او را مدتها زیر نظر گرفت وقتی تمام آرزوها و احوالات او را بلد شد به پیش استاد خود برگشت و اعلام آمادگی کرد استاد جمله ای به او آموخت و گفت این بار در جواب سوالش اینگونه پاسخ گو پس به کوی معشوق رفت و باز بر در کوبید معشوق پرسید کیست؟ پاسخ شنید خود ِ تو پس معشوق در را بر او گشود ...
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا تو دیدی که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد: بله من دیدم سپس دزد، مرد را با شلیک گلوله ای به قتل رساند او مجددا رو به زوجی کرد و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ زن پاسخ داد: نه قربان من ندیدم اما شوهرم دید ...
زن سمتپلیس رفت و گفت : سرکار، اون مرد که اون گوشه ایستاده منو آزار میده پلیس گفت : ولی خانوم من مدتیه که اون و زیر نظر دارم اون حتی به شما نگاه هم نمی کنه !! زن گفت : خب همین دیگه ، به نظرتون این آزاردهنده نیست ؟
دو سیاستمدار در یک رستوران داشتند با هم بحث میکردند صاحب رستوران از آنها علت بحث را پرسید گفتند: ما داشتیم برای کشتن 4 هزار نفر انسان و یکگورخر که معمولا به بالای درخت میرود برنامهریزی میکردیم صاحب رستوران گفت: حالا چرا یک گورخر !؟ اصلا مگر گورخر میتواند از درخت بالا برود !!!؟ در همین حین یکی از آن سیاستمدارها خندید و رو به همکارش کرد و گفت: ببین، نگفتم با این روش هیچکس به 4 هزار نفر انسان اهمیتی نمیدهد ...
آغوشت قبیلهای وحشی با آتشی برای پایکوبی با جادویی برای فریب دستانت گمشدگانِ بی شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من و چشمهایت ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار سالهام من دلباختهای عصیانی آشوب گری پر تمنا از عالم گریختهای پر تردید آمیخته با طبیعتِ پیکرت آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت ...
در بزرگ راه شهر در حالی که هوا رو به تاریکی میرفت یک تاکسی تلفنی با سرعت زیاد در حال حرکت بود که مسافر تاکسی از صندلی عقب آهسته روی شونه ی راننده زد راننده فریاد بلندی کشید و کنترل ماشین از دستش خارج شد ، در همین حین اتوبوسی از روبه رو به سمت آنها می آمد پس راننده تصمیم گرفت ماشین را به سمت خارج از جاده منحرف کند ماشین از جدول خیابان بالا رفت و در حالی که چیزی نمانده بود واژگون شود متوقف شد برای چند لحظه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد تا اینکه راننده با عصبانیت رو به مسافر برگشت و گفت : مرد حسابی این چه کاری بود کردی !!؟ دیگه هیچوقت این کارو نکن مسافر با تعجب گفت: من که کاری نکردم، فقط به آرومی شونه ی شما را لمس کردم !!! راننده سرش را پایین انداخت و گفت : می دونی چیه واقعا تقصیر تو نیست ، امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار میکنم، آخه من 25 سال راننده ی ماشین نعش کش بودم...
در نهایت کسی را خواهی یافت که شبیه من خواهد بود به وقت دلتنگی برایت شعر خواهد خواند حرف دلت را از نگاهت خواهد فهمید و حتی بهتر از من خنده را بر لبانت خواهد نشاند ولی اوفرق کوچکی با من خواهد داشت اوتو را به اندازه من دوست نخواهد داشت ...
1. تو هر چقدر هم تلاش کنی نمی تونی شروع خوابی که دیدی رو به یاد بیاری
2. تو وقتی درخواب از یه ارتفاع می افتی مغز دقیقا در لحظه ای که قراره به زمین بخوری مجبور میشه بیدارت کنه چون قادر نیست درد ناشی از زمین خوردنو شبیه سازی کنه
3. تو وقتی در خواب هستی امکان نداره عطسه کنی
4. وقتی دلتنگ کسی میشی مغز صحنه ی ملاقات با اون شخص رو در خواب شبیه سازی میکنه چون میخواد فشار ناشی از این دلتنگی رو کم کنه
بیا و از من بپرس دوستم داری؟ بگذار بگویم من؟! شما را ؟ به جا نمی آورم !! ولی شما چقدر زیبایید !! میتوانم به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟ و تو لبخند بزن بی معطلی بگو با کمال میل ...
" خانوم ها مقدم اند " اکثر ما اینجمله ی معروف رو در هنگامعبوراز یک مکانبارهاشنیده ایم جمله ایی که شنیدنش برایزنهابسیاردلپذیر است و اگر از زبان یکمرد گفته شود جنتلمنبودن و شخصیتروشنفکر او را نمایانمیکند اماکمترکسی میداند که این جمله ریشه ای چندهزار سالهدر فرهنگ مرد سالاریدارد در حدود 12 هزارسال پیش در دوران پارینه سنگی مردهابه هنگام ورود بهغار ابتدا زن ها رو به داخل غارمی فرستادند با این روش اگر حیوان درنده ایداخلغاربود اولزن ها رو نوش جان میکرد و آنها فرصت کافی داشتند تا سریع فلنگرو ببندند ...
از کاغذی سفید هر چیزی می توان ساخت هواپیما یابادبادکی بزرگ حتی زیر یکی ازپایه های میزی که از بقیه کوتاه تر است می توان گذاشت و یا شعری سرود کوتاه تر از این زندگی اما رویکاغذی سفید به غیر ازتـوهر چیزی می توان نوشت یافتن تشبیهی برای " زیبایی تو "ممکن نیست ...
گفتارت فرش ایرانیست و چشمانت گنجشککان دمشقی که میپرند از دیواری بهدیواری و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و فضا از تب احساس زمین مُلتهب است و سکوت مثل یک دختر شیرین و لَوند روی اندیشه ی من می رقصد بر لب چشمه ی احساس وضو می گیرم ، آن گاه روی سجاده ای از سبزترین برگ بهار قامت یاد دل انگیز تو را می بندم و پر از شادی محض نام زیبای تو را مثل یک عطر رَوَنده به فضا می پاشم تکه های دل من زیر گرمای تو جان می گیرند و من از لذت این خلسه ناب مستاز سمفونی تابش تو مثل یک ذره بی تاب و پر از حس عروج در فضا چرخ زنان تا دل خورشیدٍ تو خواهم رقصید عشق نوشیدن یک جرعه نشستن با تو موج سوزان عطش را می رماند از من و من از مستی این هوشیاری تا ابد بی خود و با تو سر سجاده ی خود می مانم...
روزهای آخر سال بود زنی نزد دکتر روانشناس رفت و از افسردگی خود برایش گفت دکتر روانشناس گفت : عزیزم من میتونم برات کلی دارو بنویسم ولی این کار اشتباهه مشکل تو از کمبود عاطفه ست ببین جانم ، من خودمم یه وقتایی اینطوری میشم میدونی چی کار میکنم ؟ میرم شوهرمو در آغوش میگیرم بهش میگم دوست دارم بعد خیلی آروم می بوسمش 💋 و بلافاصله حالم خوب میشه زن افسرده با دقت حرفای دکتر رو یاداشت کرد و مطب را ترک کرد آن روز گذشت ...و از فردای آن روز خانم دکتر متوجه شد شوهرش نسبت به او سرد شده است گویی آن زن زندگیش را چشم زخم زده بود ، شوهرش شب و و روز سرش در گوشی بود و مدام در عالم هپروت به سر می برد یک هفته گذشت و آن زن افسرده دوباره به مطب دکتر آمد و گفت : خانم دکتر دمتون گرم واقعا از وقتی که روش شما رو انجام دادم حالم خیلی بهتر شده زندگی رنگ و بوی دیگه ای برام گرفته حتی صبح خروس خونش برام انگار یه آهنگ دیگست !! فقط یه مشکل کوچیک هست خانم دکتر گفت : چه مشکلی جانم؟ زن گقت : باور کنید تنبلی نمیکنما ولی خونتون خیلی بد مسیره ...
مهندسی از محل کارش بازنش تماس گرفت و گفت: عزیزم از طرف شرکت از من خواسته شده با چند تا از همکارام برای تعمیر یک نیروگاه به یه شهر ساحلی بریم ما قراره یه هفته اونجا باشیم این فرصت خوبیه تا ارتقاء شغلی که منتظرش بودمو بگیرم لطفا لباس های کافی برای یک هفته برام بردار و جعبه ابزار منو دم در بزار راستی اون عینک آفتابی آبی رنگمو هم تو وسایلام بذار ما قراره از شرکت حرکت کنیم و من سر راه سریع وسایلمو از خونه بر میدارم زن با خودش فکر کرد ماموریت آخر هفته کمی غیرطبیعی به نظر می رسد !! اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود رو انجام داد هفته بعد مرد به خانه آمد کمی خواب آلود به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید : عزیزم کار تعمیر نیروگاه خوب پیش رفت ؟ مرد گفت : آره کمی دردسر داشت ولی خوشبختانه مشکل حل شد راستی چرا اون عینک آفتابی که گفتمو برام نذاشتی ؟! زن در حالی که ماهی تابه ی بزرگی در دستش گرفته بود و به سمت شوهرش می آمد جواب داد : عینک آفتابیتو داخل جعبه ابزارت گذاشته بودم !! 🔧 🧰
هرسربازی در جیبهایش در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش زنی را به میدان جنگ میبرد آمار کشته هایجنگ همیشه غلط بوده است هر گلولهدو نفر را از پا در می آورد سرباز و دختریکه در سینه اش❤️ میتپد…
زن متشخصیوارد فرودگاه شد هنوز یک ساعت به زمان پروازش باقی مانده بود بهبوفه فرودگاه رفت و یک لیوان چایی و یک جعبه بیسکویت مخصوص خرید بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد در کنار او یک جعبه بیسکویت بود و در صندلی کناریمردی نشسته بود که داشت روزنامه می خواند وقتی زن نخستینبیسکویت را به دهانش گذاشت متوجه شد که مرد هم از بیسکویت او یک عدد برداشت و خورد خیلی تعجب کرد !! ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید کمی هوس کرده باشد ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او بیسکویت بر می داشت آن مرد هم همین کار را می کرد این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد وقتی که تنها یک بیسکویت در جعبه باقی مانده بود پیش خود گغت: حالا ببینم این مرد پرو چه کار خواهد کرد ؟! مردآخرین بیسکویت را دو نیمه کرد و نصفش را خورد و بقیه را برای زن نگه داشت این دیگر خیلی پررویی می خواست زن دیگر به اوج عصبانیت رسیده بود در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیما فرا رسیده است آن زن کتابش را بست وسایلش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت لگدی به چمدان مرد زد و از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ،دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد که ناگهان با صحنه ی حیرت آوری روبه رو شد جعبه بیسکویتش باز نشده و دست نخورده داخل ساکش بود او فهمید که جعبه بیسکوبت خود را بعد از خرید داخل ساکش گذاشته و در تمام مدت مطالعه مشغول خوردن بیسکویتهای آن مرد بوده !!
در یک شب بهاری لئوناردو داوینچی تصمیم گرفت تابلو شام آخر را نقاشی کند او میخواست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند به تصویر در آورد ولی هیچ ایده ای از چهره ی آنها به ذهنش نمیرسید پس کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ایده آل خود را پیدا کند روزی در یک مراسم همسرایی حالت معنوی و نورانی مسیح را در چهره یکی از جوانان آوازخوان یافت و با خوشحالی طرح هایی برداشت سه سال گذشت ... تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود او در نهایت پس از مدتها جستجو جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را درکنار خیابان یافت از دستیارانش خواست تا او را هر چه زودتر به کلیسا بیاورند گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند دستیاران سر پا نگهش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد وقتی کارش تمام شد گدا دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهایش را باز کرد و نقش پیش رویش را دید و با تعجب گفت : من این تابلو را قبلا دیده ام داوینچی شگفت زده پرسید کی !!؟ گدا گفت : سه سال قبل پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم، موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم و زندگی زیبا و پر از رویایی داشتم هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم ...
دوست دوران بچگیش با بدنی مجروح در وسط میدان جنگ افتاده بود سنگرآنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود سرباز به فرمانده گفت : لطفا به من اجازه بدهید خودم را به منطقه ی دشمن برسانم و دوستم را که آنجا افتاده است را بیاورم فرمانده گفت: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد دوست تو به احتمال زیاد مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی !! حرف های فرمانده را شنید اما سرباز تصمیمش را گرفته بود پس شروع به دویدن کرد و از میان رگبار و آتش دشمن به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند ... !! او را روی شانه های خود گذاشت و سریع شروع به حرکت کرد موقع بازگشت ترکشی به بازویش اصابت کرد ولی او موفق شد با تمام خطرات به سنگرشان بازگردد فرمانده وقتی او را با پیکر بی جان دوستش دید ، سری تکان داد و گفت : من که گفته بودم ارزشش را ندارد دوست تو مرده و تو چیزی نمانده بود که خودت را به کشتن بدهی بازوی تو به شدت زخمی شده است و باید فورا به درمانگاه منتقل بشوی سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت فرمانده با تعجب پرسید : منظورت چیست؟ او که مرده !! سرباز پاسخ داد: بله قربان ولی واقعا ارزشش را داشت زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و در آخرین جملاتش با لبخند به من گفت: می دانستم که می آیی ... ❤️
روزی جوانی به اسم خالد که فرزند یک شیخ عرب بود برای ادامه تحصیل به آلمان رفت بعد گذشتت یک ماه در پیامکی به پدرش نوشت : برلین واقعا شهر زیباییه مردم فوق العاده ای داره من از بودن در اینجا احساس خیلی خوبی دارم فقط کمی خجالت میکشم با لامبورگینی طلاییم برم دانشگاه در حالی که تمام دبیرام با قطار جابجا میشن !! مدتی گذشت و سپس یک چک بیست میلیون دلاری به همراه نامه ای از پدرش به این شرح برایش رسید: پسرم بیش از این ما رو خجالت نده، تو هم برو برای خودت یه قطار بخر ... LOL
روزی جوانی وارد کلیسا شد و از روبه روی کشیشی که در حال نیایش بود عبور کرد کشیش نمازش را شکست و با عصبانیت گفت: ای مرد گمراه من در حال راز و نیاز با خدای خویش بودم !! جوان با تعجب گفت: من عاشق دختری هستم که در ردیف آخر نشسته است و متاسفانه شما را اصلا ندیدم !! شما که میگویی عاشق خدایی چگونه مرا دیدی ؟!
در یک جنگل بزرگ شکارچی با تجربه ای آماده ی شلیک بود که ناگهان محیط بان فداکار از راه رسید و فریاد زد : مردک چه غلطی داری میکنی !!؟ اون یه خرس در حال انقراضه و تحت حفاظت سازمان محیط زیست قرار داره می خوای نسل های بعدی برای همیشه در حسرت دیدن این موجودات بمونن !!؟ شکارچی گفت : خروس بی محل !! شات آپ پلیزز به اونجام که نسل بعدی یوزپلنگ یا خرس نمیبینه !! ما مگهدایناسور ندیدیم چی شد؟!
گاوچرانی در مسیر سفرش سوار بر اسب خود وارد شهر کوچکی شد و برای استراحت در مهمان خانه ای توقف کرد و یک نوشیدنی سفارش داد ولی متاسفانه مردم آن شهر طبق عادت از تازه واردها استقبال خوبی نمیکردند و معمولا سر به سر غریبه ها میگذاشتند وقتی گاوچران نوشیدنیاش را تمام کرد متوجه شد که اسبش دزدیده شده است او به کافه برگشت و ماهرانه اسلحهاش را درآورد و بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد و خیلی مقتدرانه فریاد زد: کدام یک از شما بزدل ها اسب من رو دزدیده است ؟! هیچکس پاسخی نداد او با صدای بلندتری گفت : بسیار خوب، من یک نوشیدنی دیگر میخور و تا وقتی آنرا تمام میکنم اگر اسبم برنگردد کاری را که در تگزاس انجام دادم را دوباره انجام میدهم ولی اصلا دوست ندارم آن کار بی رحمانه را که درآنجا کردم رو در این شهر نیز انجام بدم ناگهان تمام افراد حاضر در آنجا دچار اضطراب شدند و خودشان را جمع و جور کردن مرد گاوچران بر طبق حرفش نوشیدنی دیگری سر کشید و وقتی به بیرون رفت متوجه شد اسبش به سرجایش برگشته است پس اسبش رو زین کرد و آمادهی حرکت شد در همین حین کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بروی به من بگو، آن کاری که در تگزاس کردی چه بود ؟ گاوچرانگفت: هیچی تمام مسیرو پیاده به خونم برگشتم …
در غروبی زیبا ، مردی از ماشین پیاده شد و در را برای همسرش بازکرد زن کلی ذوق کرد و گفت : آخه تو چقد جنتلمنی !! همیشه انقد رمانتیک باش مرد گفت : بیخود جَو نده !! در خرابه فقط از بیرون بازمیشه و بدین شکل آن مرد آخر هفته ای بدون شام و بسیار کسل کننده ای را پشت سر گذاشت ... LOL
روزیعکاسی از دخترکی دستفروش که در خیابان جوراب میفروخت عکسی گرفت آن عکس بهترین عکس سال شد و آن عکاس جایزه گرفت سپس مردی چیره دست ازروی آن عکس تابلو فرشی نفیس بافت و آن تابلو فرش در یک حراجی، بهقیمت بسیار بالایی به فروش رفت بعد ازمدتی آوازه ی آن فرش به همجارسید و کارگردانی مشهور فیلم مستندی در مورد آن تابلو فرشساخت و آنفیلم از طرف منتقدان بسیارتحسین شد و دانستن این حقیقت چقدر تلخ بود که آن کودک دستفروش همچنان درآنخیابان دستفروشی میکرد ...!!
با پیشرفت علم روانشناسی دانشمندان به این نتیجه رسیدند که مغز مردها به شکل پیمانهای طراحی شدهاست یعنی طراحی بخش، بخش به این شکل که اگه از نظر ذهنی و و روانی یکی از بخشها دچار چالش و مشکلی بشه به باقی بخشها آسیبی وارد نمیشه به زبان سادهتر اگه یه مرد تمام سرمایه ی خودشو تو بازار بورس یک شبه از دست بده دچار استرس و ناراحتی شدیدی میشه ولی اگه همون لحظه با زن جذاب و زیبایی مواجه بشه میتونه همون لحظه جذب بشه به این معنی که بخشی از مغز که مربوط به امور مالی و بدبختی به وجود آمده هستش درکار بخشی که مربوط به جذب شدن هست 🧲 دخالت نمیکنه ... LoL
روزی یک سامورایی پیر کنار ساحل نشسته بود و در حال مراقبه بود جوانی به او نزدیک شد و گفت : مرا به شاگردی بپذیر سامورایی پیر با شمشیر خطی راست بر روی شن کشید و گفت : کوتاهش کن جوان با کف پا نصف خط را پاک کرد سامورایی پیر گفت : اشتباه است ، برو بیندیش و فردا دوباره بیا فردا سامورایی پیر دوباره خطی کشید و گفت کوتاهش کن سامورایی جوان این بار در انتهای خط کمی شن پاشید سامورایی پیر دوباره نپذیرفت سامورایی جوان این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد برایش پاسخ را بگوید سامورایی پیر خط بلندتری کنار خط قبلی کشید ___ _________ و گفت : حالا کوتاه شد در زندگی بدون تخریب دیگران همیشه رو بزرگی خودت کار کن اوودا 🙏
راه در جنگل اوهام گم است سینه بگشای چو دشت اگر پرتو خورشید حقیقت یابد وقتی از جنگل گم پا نهادی بیرون و رها گشتی از آن گره کور گمار ناگهان آبشاری ازنور بر سرت می ریزد و آسمان با همه پهناوری بی مرزش در تو می آمیزد ای فراز آمده از جنگل کور هستی روشن دشت آشکارا بادت بر لب چشمه خورشید زلال جرعه نور،گوارا بادت
روزی راننده ای از مسافر خود پرسید : تو وقتی متاهلی چطور به خودت اجازه میدی دوس دختر داشته باشی و به زنت خیانت کنی ؟ مسافر پاسخ داد : چه اشکالی داره !! مگه کسی که تو خونش تلویزیون داره سینما نمیره !؟ راننده گفت: توجیه جالبیه !! پس وقتی میری سینما مواظب باش کسی پای تلویزیونت نشینه ...
روزی زنی خیاط از نامزدش پرسید : عزیزم تو از زن خوشگل بیشتر خوشت میاد یا از زن با شعور؟ نامزدش پاسخ داد : هیچکدوم من از تو خوشم میاد . . . . . گزارشها حاکی از این است در آن روز ، زن خیاط کیف زیبایی باپوست نامزدش دوخت ... 😬
در قرن هفدهمپادشاهفرانسه در یک مهمانی بزرگ شبانه در حضور همه ی حاضرین از دلقک خود پرسید : تو فکر میکنی جنگ چگونه بین کشور ها آغاز میشود؟ دلقک پاسخ داد : به جای زن بازی و عیاشی کمی کتاب بخون اونوقت خودت میفهمی در همین حینیکپارچه صدای هووو !!!!! از حاضرین بلند شد و سپس همه ی مهمانان با دهانی باز و هاج و اج از جسارت دلقک در جایشان میخ کوب شدند که یکباره پادشاه نعره ای بلند کشید و هر چه دم دستش بود به سمت دلقک پرتاب کرد دلقک جا خالی میداد و ظروف و اشیاء گرانبهای قصر یکی پس از دیگری میشکست پس از خسارت فراوان به قصر و تعقیب و گریزی نفسگیر دلقک به دست پادشاه افتاد و پادشاهدقلک را زیر مشت ومال خود گرقت که ناگهان دلقک فریاد زد : ای پادشاه کبیر دست نگه دارید وآرام باشید فقط میخواستم به صورت عملی به شما نشان دهم جنگ چگونه آغاز میشود پر رویی چون من زبان درازی میکند و بی اعصابی در طرف دیگر جنگ را آغاز میکند .....
در شهری کوچک زن جوانی بود که همیشه خواهان برابری جنسیتی زن و مرد بود و همیشه دم از فمینیست بودن میزد ولی شوهرش زیر بار حرفای او نمیرفت و طرز تفکر او را اشتباه محض میدانست در یکی از روزها آنها در جاده ای جنگلی و خلوت گرفتار کولاک شدیدی شدند و ماشینشان در برف زمین گیر شد مرد از ماشین پیاده شد و شروع به پارو زدن برفها کرد پس از مدتی در حالی که به نفس نفس افتاده بود نگاهش به زنش اقتاد که داخل ماشین جلوی بخاری لم داده بود و با گوشی تخته نرد بازی میکرد مرد در همین حین حالت عجیبی در انتهای سرش احساس کرد !! و یکباره تحولی عظیم در نگرش و عقاید او ایجاد شد پس به سمت دیگر ماشین رفت و ضربه ای آرام به شیشه زد و به زنش گفت : عزیزم الان که خوب فکر میکنم میبینم فمینیسم زیادم چیز بدی نیست !! منم میخوامشششش حالا پیاده شو بقیشم تو پارو بزن ...
امسال اگر بابانوئل در رویای کریسمس تو را با تمام مخلفات کادو پیچ به دستانم نسپارد شاخ تک تکِ گوزنهایِ سورتمه اش را می شکنم که هیچ ... تمام کاج های چراغانی این حوالی را آنگونه از ریشه می زنم که بهار همین جا لای همین برف ها تا ابد در خواب بماند مبادا بی تو فکر جوانه زدن در سرش باشد ...
هر چیزی باید سر جای خودش اتفاق بیفتد قبول داری؟ مثلاً تگرگ باید اردیبهشت را به دلواپسی بکشاند گیلاس، جایش چلّه مرداد است برگها باید وسط مهر با رویی زرد و نارنجی بریزند روی سنگفرش خیابان شبیلدا پرده را که میزنی کنار باید برف را ببینی که بی صدا می آید و اما عشق من می گویم تنها چیزیست که نباید سر وقت بیاید ...
ما در خلوت به روی خلق ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم هر چه نَه پیوند یار بود بریدیم وآنچه نَه پیمان دوست بود شکستیم مردم هشیار از این معامله دورند شاید اگر عیب ما کنند که مَستیم ...
من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح بغض پاینده هستی را در گندمزار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم، میبینم من به این جمله نمیاندیشم به تو میاندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو میاندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو میاندیشم ...
مردیکه بعد از گذراندن آزمونهای متعدد و دشوار موفق شد به استخدام یک شرکت بزرگ درآید در چهارمین روز کار خود با کافه تریای شرکت تماس گرفت و گفت : استیو یه فنجان قهوه برای من بیار که امروز اصلا حوصله ی کار ندارم سگ آب پاشی کنه تو این شرکت صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی رو اشتباه گرفته ای میدونی با کی داری حرف میزنی ؟ کارمند تازه وارد گفت : نه !! صدای آن طرف گفت: من مدیر شرکت هستم بیشعور !! مرد تازه وارد صدایش را کمی تغییر داد و گفت : شما چی ؟! میدونی با کی حرف میزنی ؟ مدیر با عصبانیت گفت: نخیر کارمند تازه وارد گفت : هِه خوبه، بیشعور هم خودتی و سریع گوشی را در جایش گذاشت ... LoL
درشبی بارانی راننده ای در خیابان با سرعت 140 در حال رانندگی بود که پلیس متوجه شد و بلافاصله او را متوقف کرد پلیس گفت : آیا میدونید این سرعت غیر مجازه ؟! راننده پاسخ داد: سرکار مجبور بودم گوشیم جا مونده پیش زنم اونم بدون رمز !!📱 پلیس گفت : پس بیچاره شدی باید با 180 میرفتی حالا زودتر راه بیوفت ماهم پشت سرت میایم تا مشکلی برات پیش نیاد ...
یه روز یه راننده اسنپ در توصیف عشقای امروزی و پوچ بودن رابطه ها جلوی یه کافی شاپ نگه داشت و بهم گفت : اگه حرفامو باور نداری پیادشو بروتو این کافه تو گوشیت داد بزن بگو : "بیا ببین دوس پسرت اینجا با یه دختر دیگست" بعدش اگه اکثرشون سریع از اونجا فرار نکردن برگردتو ماشینو یه چک محکم بزن تو گوشم ...
مرد میلیاردری که ثروت زیادی در طول عمرش از راه قاچاق و اختلاس و زد و بند بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت و به پیشعالمی رفت و نحوه ی بدست آوردن ثروتشاز راهنامشروع را توضیح داد ... عالم با شنیدن اعترافاتاو کمیاندیشیدو به او گفت : شما باید تمام ثروتت را در خیابان رها کنی و بعد یک سال اگر چیزی باقی ماند از آن توست مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش رانقد کرده وبا آنهزاران تُنتیرآهن ۱۸ خریدو در چندینخیابان جلویزمینهایدوستانش رهاکرد یک سال به سرعت گذشت وآنمردبرگشت و دید آهنها اصلا از جایشان تکان نخورده اند در حالی که با بالارفتن دلار قیمت آنها ۴ برابر شده بود !! شیطان که تمام این مدت نظاره گر این واقعه بود در یک لحظه اپیلاسیون کامل شد !! و تصمیم گرفت آن مرد را به عنواناستاد راهنمای خود انتخاب کند ...
مردی به همرا زنی جذاب وارد کوپه ی قطار شدند مدتی بعد از حرکت قطار متوجه شدند درآن کوپه با هم تنها هستند و دیگر مسافری به کوپه ی آنها اضافه نخواهد شد ساعتها گذشت و در تمام طول مسیر مکالمه زیادی بین آنها شکل نگرفت مرد مشغول خواندن روزنامه و زن با تلفن همراه خود سرگرم بود تا اینکه شب شد و زمان خواب فرا رسید مرد به تخت طبقه ی بالا رفت و زن در طبقه ی پایین دراز کشید اما مدتی نگذشته بود که مرد از طبقه ی بالا خم شد و به آرامی به آن زن گفت : امکانش هست یه زحمتی بهتون بدم زن گفت : خواهش میکنم بفرمایید مرد گفت : من خیلی سردمه امکانش هست یه پتوی اضافه از مهماندار برای من بگیرید ؟ زن گفت : من پیشنهاد بهتری دارم مرد گفت : چه پیشنهادی؟ زن با لحنی دلفریب گفت : فقط برای همین امشب تصور کنیم با هم زن و شوهر هستیم💍 مرد ناگهان برقی در چشمانش جرقه زد و خواب به کل از سرش پرید🤩 لبخندی زد و گفت : چه اشکالی دارد موافقم !! زن پرسید : مطمئن هستید ؟ مرد گفت : ای جانم بله مطمئنم🔞 زن گفت : خب پس حالا بی زحمت یه دستمال مرطوب روی چمدونای من بکش که خیلی کثیف شدن بعد برو برا خودت از مهماندار یه پتو بگیر برگشتنی هم یه لیوان چایی از بوفه برای من بیار وقتی هم اومدی لطفا دیگه مزاحم من نشو که می خوام کمی مطالعه کنم بعد بگیرم بخوابم ...
در یک آزمونِ مشهور روانشناسی وِگنر و همکارانش از شرکتکنندگان خواستند که پنج دقیقه به هیچ وجه بهخرسپاندافکر نکنند کسانی که در طول عمرشان هیچوقت بهخرسپاندا فکر نمیکردند درآن پنج دقیقه تنها چیزی که مدام به فکرشان می آمد خرسپاندا بود ...LOL --------------------- انسان از هر چیزی منع شود بی اختیار به سمت آن جذب میشود 🐼
در سال 1984ناسا برای اولین بار موفق شد از زمین برای فضانواردان در فضا غذا ارسال کند اما بعد از مدتی پیامی شکایت آمیز از طرف یکی از فضانواردان زن به سازمان ارسال شد او نوشته بود هنگام بازکردن بسته یغذا متوجه شده درون ظرف کاملا خالی است !! بلافاصله مدیر کل ناسا دستور داد روش بسته بندی غذاها اصلاح گردد پس قسمت فنی و مهندسی ناسا با بیش از سیصد مهندس و دانشمنددست بهکار شدند ... و بعد ازماه ها تلاش شبانه روزی و صرف چند میلیون دلار موفق شدند دستگاه مانیتورینگ با اشعه ی ایکس را به مرحله ی تولید برسانندکه میتوانست پُر یا خالی بودن بسته های غدایی را با عبور دادن از خود بهدقت نشان دهد اما اصلی ترین رقیبآنها در عرصه فضایی یعنی روسها باز هم مسئولیت حل این مشکل را به همان مهندس ایرانی روسی متولد شیراز سپردند و او موفقشد با راه حل بسیارساده تر و کم هزینه تر این مشکل را بلافاصله بر طرف کند او با خلاقیت یک دستگاه پنکه ی بزرگ در مسیر خط بسته بندی قرار داد تا قوطی های خالی را باد ببرد ... LOL
پیرمردی سه پسر داشت که هر سه ی آنها با بی مهری تمام تحویلش نمیگرفتن و از او مراقبت نمیکردن روزی پیرمرد هر سه ی آنها را به نزد خود خواند و به آنها گفت : من سالهاست که گنجی گرانبها دارم و آن را جایی زیر خاک پنهان کرده ام و سکه ای طلا به آنها نشان داد و گفت این ذره ای کوچک از آن گنج است هر کدام از شما سه نفر در دوران حیاتم ناز مرا بیشتر بکشد و از من بهتر مراقبت کرند بعد از من آن گنج سهم او خواهد شد پسرها با فهمیدن این راز بلافاصله رفتار خود را به کل تغییر دادند و از فردای آن روز مثل پروانه به دور پدرشان می گشتند یکی لباسهای پدر را می شست آن یکی هر روز غذا و شیرینی مورد علاقه پدر را می پخت دیگری هر شب قبل از خواب پدر را ماساژ میداد ... و سالها اوضاع به همین منوال گذشت تا اینکه روزی پدرشان در نود و نه سالگی چشم از جهان فرو بست و سپس پسرانش دوان دوان و با شوق فراوان به سمت آدرسگنج شتاقتند و وقتی زمین را کندند جعبه یچوبی بزرگی یافتند !! در جعبه را که باز کردند در کمال حیرت متوجه شدند درون آن یک عدد شاخ بُز هست که رویش با خط خوش نوشته شده پسرای عزیزم شما لایق این میراث گرانبها هستید حالا میتوانید این شاخ بُز را چرب کرده و نوبتی در چشم و چال هم فرو کنید... ای خبیثای ریاکار 😜
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند چون جوهرشان به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد آنها برای حل این مشکل شرکت فناوری اندرسون راانتخاب کردند تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازدهمیلیون دلار صرف تحقیقات شد و در نهایت آنها خودکاری هوشمند طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت اما اصلی ترین رقیب آنها در عرصه ی فضایی یعنی روسها مسئولیت حل این مشکل را به یک مهندس ایرانی روسی متولد شیراز سپردند و او در کمترین زمان و بدون هزینه راه حل ساده و کارگشایی ارائه داد و بدین شکل روسها برای نوشتن در فضا از مداد استفاده کردند ... LOL
نزدیکای غروب آفتاب مردی در اتوبان با اتومبیل خود در حال حرکت بود که متوجه شد زنی در کنار جاده از حال رفته است مرد دلش به حال زن سوخت و از ماشین خود پیاد شد و به سراغ او رفت ... زن درمانده وقتی مرد را دید به سختی رو به او کرد و گفت : واقعا از کمک شما ممنونم من بیماری آسم دارم و اسپری تنفسی من 30 متر عقبتر از دستم افتاد و من بیهوش شدم امکانش هست اونو برای من بیاورید ؟ مردگفت : حتما چن لحظه صبر کنید و به سمتی که زن نشانش داد حرکت کرد، چن متری که دورتر شده بود ناگهان آن زن سریع از جایش پریدو سوار خودروی آن مرد شد و پایش را تا ته روی گاز گذاشت اما پیش ازآنکه خیلی دور شود مرد با صدای بلند فریاد زد : خانوم بایست با تو سخنی دارم زن کمی جلوتر ماشین را نگه داشت و سر خود را از پنجره درآورد و گفت : آیا میخواهی به من بگویی که این واقعه را برای کسی تعریف نکنم تا جوانمردی از بین نرود؟ مرد در حالی که داشت اسلحه ی خود را پُر میکرد گفت : نخیر ، میخواستم بگم اون ماشین فقط تا 200 متر بنزین تو باکش داره ...
مرد ثروتمندی ماشین آخرین مدلش را مقابل مغازه ی قصابی پارک کردسپس وارد مغازه شدو یککیلو گوشت سفارش داد اما قبل از اینکه مغازه را ترک کند جوانخوشتیپی از یک خودرو ی وانت قدیمی پیاده شد وارد مغازه قصابی شد 20 کیلو گوشت استیک 10کیلو گوشت چرخ کردهکبابی و 5کیلو گوشت ماهیچه سفارش داد مرد ثروتمند با تعجب منتظر ماند تا آن جوان برود سپس از قصاب پرسید : این مرد پول این همه گوشتو از کجا آورده ؟!!! قصاب پاسخ داد: اون فقط یه کارمند سادهاداره پستهستش ولی چن سالی میشه با سه زن بیوه ازدواج کرده که پس از مرگ شوهراشون صاحب اموال و املاک زیادی شدن و داره با پول اونا عشقو حال میکنه مرد ثروتمند بی اختیار به نقطه ای خیره شدو چند لحظه به فکر عمیقی فرو رفت و سپس کلی گوشت کبابی و ماهیچه از قصاب خرید و از مغازه خارج شد وقتی به خانه رسید و همسرش دید که شوهرش برخلاف همیشه چقدرگوشت و مخلفات خریده با تعجب پرسید : عزیزم چه خبره !! نکنه قراره مهمونی داشته باشیم؟! مرد ثروتمند جواب داد : نه جانم چه مهمونی ... فقط میخوام قبل از اینکه اون راننده وانت سراغ تو بیاد ، از ثروتم نهایت لذتوووو ببرم ...🌶 🍖 🍺
شب بود و دیر وقت سه زن از سرکار برمیگشتند برای اینکه زودتر به خانه برسند تصمیم گرفتند راه میانبر را که از وسط قبرستان شهرمیگذشت انتخاب کنند ولی در اوایل راه به دلیل تاریکی و سکوت قبرستان ترس و وحشت عجیبی آنها را فرا گرفت رنگ صورتشان پریده بود و به خود می لرزیدند که ناگهان متوجه شدند ماشینی ازآنجا در حال عبور است آنها فورا به آن ماشین دست تکان دادند و از راننده خواستند آنها را تا آخرجاده برساند راننده قبول کرد و با هم همراه شدند به میانه های راه که رسیدند راننده ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت به سمتشان برگشت و به آنها خیره شد و گفت : حق دارید بترسید ، من هم قدیما اون وقتا که هنوز زنده بودم از این جاده می ترسیدم ... . . . .
گزارشها حاکی از این است راننده وقتی شاهد برگ ریزان آن سه نفر شد خندید وگفت : شوخی کردم باووو چرا خشکتون زده !! ولی دیگرکمی دیر شده بود و رنگ روکش صندلیها تغییر کرده بود !!
در شبی تاریک که برف و کولاک شدیدی در حال باریدن بود مردی به همراه همسرش در جاده ای کوهستانی در حال رانندگی بود و مسیرش را گم کرده بود که ناگهان چشمش از دور به یک هتل رستوران بین راهی افتاد که بر سَر در ورودی اش با خط درشت نوشته شده بود " شما در این مکان غذا میل بفرمایید ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد " مرد که پول زیادی به همراه نداشت خوشحال از اینکه غذا و مکان رایگانی پیدا کرده است فورا اتومبیل خود را پارک کرد و به همراه همسرش وارد رستوران شدند و شام مفصلی سفارش داده و دلی از عزا در آوردن بعد از خوردن غذا در حالی که بارش برف هم متوقف شده بود تصمیم گرفتند به سفر خود ادامه دهند وقتی خواستند از رستوران خارج شوند متوجه شدند گارسون درشت اندامی با صورت حسابی بلند بالا جلویشان ایستاده است !! مرد با تعجب گفت : شما خودتان نوشته اید که پول غذا را از نوه ی ما می گیرید پس این صورت حساب دیگر چیست !؟ گارسون در حالی که ساتور بزرگی در دست داشت با لبخندی ترسناک جواب داد : بله قربان ما پول غذای شما را از نوه تان درآینده خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مال مرحوم پدربزرگ تان است ...☠️
روزی مردی پیش روانشناس رفت گفت : جناب دکتر در خانه ی ما رَسم شده بعد از مهمونی و ریخت و پاشِ آخر هفته من باید همیشه به جای زنم همه ی ظرفارو بشورم و خشک کنم درغیر این صورت باید تمام شب و روی کاناپه بخوابم ...!! و از اتاق خواب و تختمون محرومم !! به نظرتون من با این وضع چی کار کنم ؟! دکتر نگاهی معنادار کرد و ناگهان روی کاغذ چیزی نوشت و به صندلیش تکیه داد و گفت : ﺳﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺧﺎک ﺑﺮات ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻫﺮ ۸ ﺳﺎﻋﺖ یه مشت ﻣﯿﺮﯾﺰی رو ﺳﺮت ...✍🏻
و من عشق را در کلام زنی دیدم که وقتی شوهرش از او پرسید : به نظرت من خیلی چاق شدم ؟! با نگاهی پر از مهر پاسخ داد : عیب نداره این طوری چن کیلو بیشتر دارمت ❤️
روزی پیری فرزانه به پسرش ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ چهار ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ چهار ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ عمل کنی اول اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ دوم ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ابتدا ﺑﺎ پر سابقه ترین ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ملاقات کن سوم اینکه اگر خواستی زیر بار مهریه سنگین بروی قبل آن سری به زندان بخش جرایم غیرعمد بزن و ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ فرد مُسنی این کار رو ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ سالها گذشت و ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭ ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷد، ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ بعد عاشق دختری شد خواست مهریه سنگین او را بپذیرد ولی اول به ملاقات زندانهایی رفت که گرفتار بدهی مهریه بودند پس سَرعقل آمد و فقط یک جام آینه، یک شاخه نبات 14شاخه رز قرمز مهریه او کرد مدتی که گذشت به سرش هوای قمار زد بعد ﺍﺯ ﭘﺮﺱﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ با سابقه ترین ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ و متوجه شد ﺍﻭ همه ی دارایش را در قمار باخته و ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ پس از قمار هم منصرف شد در ادامه تصمیم گرفت کمی عشق و حال کند و لبی به سیگار و دود و دم بزند پس با پدر یکی از دوستانش که هفتاد و اندی سال داشت و سیگاری بود ، رفیق و همنشین شد ولی در کمال تعجب دید که او بسیار سالم و قبراق است و در هفتاد سالگی هنوز هم سیکس پک دارد !! پس آن جوان بدجور مشتاق سیگار شد به طوری که سیگار را نه با کبریت که با سیگار قبلی روشن میکرد و متاسفانه در ادامه کار معتاد قابلی هم شد !! پس خانه را فروخت و پول آن را دود کرد و زنش به ستوه آمد و از او طلاق گرفت او هم افسرده شد و به سراغ قمار رفت و بدین شکل، کل این داستان پندآموز سر یک مورد استثنا به چوخ رفت .
هر یک از زنانی که زمانی بی تفاوت از کنارشان گذشته اید تمام دنیای مردی بوده اند مثلا همین زن که از اتوبوس پیاده شد با چشم هایی معمولی و کیفی معمولی تر و تو معصومش پنداشتی روزی، جایی ،جوری کسی را آتش زده است 🔥 شک ندارم مردی هست که هنوز در جایی از جهان منتظر است آن زن خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی به خانه اش ببرد...💜
وقتی نوبت مرد جوان رسید جلو آمد و روی صندلی نشست آرایشگر با لحنی آرام پرسید جناب چه مدلی بزنم؟ پسر جوان گفت: دومادی آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار به پستش خورده با وسواس تمام مشغول به کار شد، چون اگر کارش را خوب انجام میداد علاوه بر دستمزد همیشگی می توانست انعام خوبی هم از داماد بگیرد با گذشت نزدیک به دو ساعت کار پیرایش به خوبی تمام شد و آرایشگر گفت : بفرما شادوماد ببین چقدر خوشتیب شدی راضی هستی؟! جوان نگاهی به آینه کرد و گفت: خوبه دستت درد نکنه، عالی شد ولی فقط می خواستم ببینم اگه امروز دوماد میشدم چه حسی داشت راستش زیاد حال نداد !! حالا همشو از ته بزن 😬 . . . . ولی از شانس بد آن جوان آرایشگر که زمانی عضو کارتل قاچاق اسلحه در مکزیک بود ☠️ و چند ماهی میشد که تصمیم گرفته بود زندگی سالمی داشته باشد سریع تابلو "مغازه بسته است" را روی درب مغازه اش نصب کرد و ...
گزارشها حاکی از این است که آن جوان موقع بازگشت به خانه دیگر به شکل جدیدی راه میرفت و صفحه ای تازه به کتابِ تجربیاتش افزوده شده بود.😂
مرد خیاطی ظرفی پر از عسل در دکانش داشت یک روز می خواست دنبال کاری برود ، به شاگردش گفت: این ظرف روی طاقچه پر از زهر است حواست باشد آن را دست نزنی شاگرد ناقلا که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش از دکان بیرون رفت ، شاگرد هم یکی از پیراهن ها رو بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و در ازای آن دو عدد نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟! شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت ،من وقتی متوجه شدم از ترس تو، زهر داخل ظرف را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از تنبیه تو آسوده شوم LOL . . . . . ولی دوستان این پایان داستان ما نبود !! استاد که خودش هفت خط روزگار و در گذشته از اوباش بود سریع عسل و زهر مار را در ظرفی مخلوط کرد و به شاگردش گفت : عمو جان زهر در این یکی بود ظرف را اشتباهی خورده ای الان زود بیا اینو بخورش 😈 و شاگرد در یک لحظه تمام برگهایش ریخت 😱 و بعد از اعتراف به گناهش با یک مشت و مال مفصل به وسط خیابان پرتاب شد.
روزی خیاطی در حال دوخت لباسی بود که ناگهان سوزن انگشتش را زخمی کرد و از شدت درد فریاد بلندی کشید و با عصبانیت سوزن را چند متر دور تر پرتاب کرد مرد خردمندی که اتفاقی از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به خیاط داد و گفت : دوست من این سوزن منبع درآمد توست ،در تمام این سالها از تیزی او فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد چه ساده آن را دور می اندازی!! و سپس شعرکوتاهی را برایش خواند : درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن انگه که خارش خوری.
در یکی از کشورهای بلاد کفر یه روز خانومی داشت اتاق خوابشون و تمیز میکرد که زیر تخت یه جعبه دید به سختی با پیچ گوشتی درشو باز کرد و دید 3 تا تخم مرغ و 10 هزار دلار پول داخل جعبه گذاشته شده در حالی که مات و مبهوت ایستاده بود یهو شوهرش وارد اتاق شد و وقتی زنشو دید رنگش پرید و دست و پاشو گم کرد زنش گفت : زود بم بگو اینا چین زیر تخت؟ فقط با اعصاب من بازی نکن و راستشو بگو شوهره گفت :آروم باش عزیزم این یه جعبه ی جادویه که برامون شانس میاره یه فال بین بهم داده گفته بزارم زیر تخت ... زن گفت : واقعا دیونه ای !! سپس خندید و از اتاق بیرون رفت بعد از چند ساعت پسر یازده ساله شان پیش مادرش رفت و گفت : مامان جون بابا بهت دروغ گفت من راز این جعبه رو میدونم ولی به بابا قول دادم به هیشکی نگم اونم برام دوچرخه نو خرید مامانش گفت : بی خود زود باش بگو ببینم !! و گرنه چمدونم و میبندم برای همیشه از پیشت میرم پسره که ترسیده بود گفت : خواهش میکنم نرو باشه میگم بابا هربار که بهت خیانت میکرد یه تخم مرغ میذاشت تو اون جعبه تا خاطره ی اون رابطه همیشه یادش بمونه زنه اول عصبانی شد و شروع کرد به گریه کردن وقتی یه کم آروم شد با خودش فک کرد تو بیست سال زندگی مشترک سه تا تخم مرغ مسئله زیاد مهمی نیست که بخواد به خاطرش خانواده رو ازهم بپاشونه بعداز پسرش پرسید پس این 10 هزار دلارچیه؟! پسرش گفت : چیز خاصی نیست وقتی تخم مرغا یه شونه میشد بابا میفروختشون و پولشو میذاشت تو این جعبه 😬 گزارشها حاکی از این است که در آن شب تا ساعتها در حوالی آن خیابان، ابتدا صدای آژیر اورژانس و سپس صدای آژیر پلیس 🚨 شنیده میشد ...
در من زندانیِ ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم و چشمانت از آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
ﺩﺧﺘﺮﯼ زیبا ﺑﻪ پادشاه جوان ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ با تمام وجودم ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ شاه ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ جذابتر ﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺩختر ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ شاه ﮔﻔﺖ : ای دختر هوس باز ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : آﺧر ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ برادر شما را برای او ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ شاه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺘﺶ ﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : عالیجناب شما که از من شیطونتری !! شاه که از خجالت صورتش سرخ شده بود گفت : ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ که برایتان آورده بودم از دستم به زمین افتاده یا نه ﺩﺧﺘﺮ سریع خم شد و روی زمین دنبال سکه گشت شاه گفت : ای دختر طمع کار دنبال سکه میگردی ؟! دختر گفت : نه دنبال دلم میگردم که با دیدن شما گمش کردم شاه که حسابی کلافه شده بود گفت : دختر تو اگر این زبان را نداشتی میخواستی چه کنی دختر گفت : در آن صورت افسوس که نمیتوانستم طعم جذابیت شما را بچشم شاه که دید زورش به زبان دختر نمیرسد و مخش زده شده است گفت : ظاهرا با تو باید به روش دیگر سخن گفت !!😈 و سریع همان جا خودش صیغه محرمیت خواند و دختر را با خود به آخرین طبقه ی قصر برد .💞 🤣