به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «# وبلاگ علی شهریور» ثبت شده است

در دورترین نقطه ی اقیانوس 🌊
سرزمینی 🏝️ است ناشناخته
که در آنجا روزهای
هفته
فقط سه روز است  !!
چهارشنبه  🌳
پنجشنبه  🌲
و جمعه  🌴
که پشت هم تکرار میشوند
و تمام
دوازده ماه سال
فقط شهریور است
 بر روی دیوار
خانه هایش 🏠
داستانهای کوتاه نوشته شده
و به هنگام
غروب آفتاب 🌅
زمان متوقف می شود
تا موقعی که دو نفر
همدیگر را ببوسند 💚 💚
بله نام این سرزمین
شهریورستان🌿 است
و 
فرمانروای آن
علی شهریور 👑  است ...

۰۸ مهر ۰۲ ، ۲۰:۰۳
ادمین



Ali Shahrivar#

ali shahrivar blog#

alishahrivar#

 

۰۸ تیر ۰۲ ، ۲۳:۲۷
ادمین

ما در خلوت به روی خلق ببستیم 
از
همه بازآمدیم و با تو نشستیم 
هر چه نَه پیوند یار بود بریدیم 
وآنچه نَه پیمان دوست بود شکستیم 
مردم هشیار از این معامله دورند 
شاید اگر عیب ما کنند که مَستیم ...


ali_shahrivar#
#blog

۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۷:۳۳
ادمین

بوی خوش سُنبل
مثل ِمه‌ای پریده رنگ
بین
تو و کتابهایت نشسته
باد جنوب از اتاقت می‌گذرد
و تنِ شعله‌ی شمع را می‌لرزاند

دلتنگتر میشوم
از صدای چک چک
باران پشت پنجره
و خیالم پریشان است‌
از جوانه‌های سبزی که آن بیرون
در شب سر بر می‌آورند
و با خود میپرسم
چرا آنجا نیستم که لمست کنم
با فراوانی
عشق ناگزیرم

_ ایمی لاول _

۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۰
ادمین

حریفم نیست
نه
دیوُ نه شیر و پلنگ
همه را میگذرانم
ز تیغ ، به یک دم
ولی
کشته و بازنده ی
این جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت
و ...من یک نفرم 💘

 

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۰
ادمین


روزی یه اسب آبی
با سرعت ار جنگل میگریخت                                                                        
دلیلش را
پرسیدند
گفت: شیر دستور داده
تا
گردن همه زرافه ها را بزنند
گفتند: تو که زرافه نیستی !!
تو
اسب آبی هستی
چرا
نگرانی و فرار میکنی؟
گفت: بله من میدانم
که
اسب آبی هستم
ولی جناب
شیر
ماموریت این کار
را به
عهده ی خری
گذاشته است !!!

۰۹ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۵
ادمین

روزی مردی قمارباز برای
تعیین مالیاتش احضاریه ای
از اداره ی مالیات دریافت کرد

فردای ان روز مرد قمار
باز به
آنجا رفت و کارمند
از او پرسید :این ثروت هنگفت
رو از کجا بدست اورده ای ؟
مرد گفت : من تمام این ثروت
را از
راه قمار بدست اوردم
کارمند گفت
محال است این همه
ثروت از راه قمار بدست آید

مرد قمارباز گفت : اگر مایل  باشید
در
یک نمایش کوچک به شما
نشان میدهم و ادامه داد من حاظرم
سر
1000 دلار با شما شرط ببندم
که چشم راست خود را با دندان
گاز
خواهم گرفت
کارمند گفت این
شدنی نیست
من شرط میبندم
مرد
بلافاصله چشم راست خود را
که
مصنوعی بود در اورد و گاز گرفت
کارمند دهانش از شگفتی
باز ماند و مرد قمار باز ادامه داد
حالا سر
2000 دلار حاضرم با شما
شرط ببندم که این بار
چشم چپ
خود را با دندان گاز بگیرم
کارمند
با خود گفت امکان ندارد
آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد
چرا که روی چشمهایش
عینک  ندارد
و
با سرعت و بدون مشکل وارد
اتاق شده پس میتواند ببیند،
و شرط را
قبول کرد
و مرد این بار دندانهای مصنوعیش
  را در آورد و روی چشم چپش
گذاشت و
گاز گرفت
کارمند به خاطر این که 3000 دلار
باخته بود بسیار ناراحت و آشفته شد
مرد قمارباز گفت حالا می خواهم
سر
6000 دلار  با شما شرط ببندم
که
کار سختتری انجام دهم
من
انتهای راهرو لیوانی کوچک
قرار میدهم و خود این سوی میز
می ایستم و به درون لیوان تف میکنم
کارمند گفت :
این را دیگر محال
است بتوانی و قبول کرد
مرد پشت میز ایستاد و
به جای لیوان
روی میز کارمند تف کرد
کارمند با خوشحالی فریاد زد
میدانستم موفق نمی شوی
در این هنگام
وکیل اداره آن سوی
اتاق با دو دست
بر سر خود زد
کارمند پرسید اتفاقی افتاده است ؟
وکیل گفت صبح که می خواستم به
اینجا بیایم این مرد با من سر

80.000 دلار شرط بست
که
روی میز تو تف میکند و تو نه
تنها نارحت نمیشوی
بلکه از این کار خوشحالم
خواهی شد !!!

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۲۴
ادمین

بچه ها وقتی بزرگ میشن
دیگه از
هیولای خیالیِ
زیر تختشون
نمیترسن !!
می دونی
چرا ؟
چون اونا دیگه می فهمن

هیولای واقعی در
درون خود ماست ...

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۵
ادمین

امروزه علم ثابت کرده
قلب قویترین منبع میدان
الکترومغناطیس در بدنه
حدودا
60 برابر قویتر
از میدان الکترومغناطیس مغز
این به این معنیه که دیگران
میتونن
انرژی قلب رو
به خوبی دریافت کنن
و به همین
دلیله که ما
کنار کسایی که
دوستشان داریم
احساس آرامش می‌کنیم ...

۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۱
ادمین

زندگی مثل بازی

کامپیوتریه

اگه تو مسیرت

با دشمنات رو به رو شدی

بدون راهو
درست رفتی  ...

۲۳ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۹
ادمین

در زمانهای دور پادشاهی
زنی زیبـا بنام ساغر داشت
که
آوازه ی زیباییش
به همه جا رسیده بود
روزی
سلطان عزم سفر کرد
و بر
تن زن خود لباسی سفید
پوشاند و امر کرد تا آمدنم
این جامه بر تنت بماند
سپس کاسه ای پر از
رنگ نیل
به دلقک خود داد و گفت:
هر وقت همسرم مرتکب
کاری
ناشایست یا خیانتی شد
بدون آنکه بفهمد یک
انگشت را
با نیل رنگی کن و بر
لباس او بزن
تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار
ناشایست انجام داده است
و بعد با لشکر خود به
سفر رفت ...
پس از مدتی سلطان به دلقک
نامه نوشت که:
کاری نکند ساغر که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل
رنگی باشد

دلقک هم در جواب نوشت:
گر ز آمدن سلطان درنگی باشد
چون باز آید ساغر
پلنگی باشد !!

۱۵ دی ۹۹ ، ۱۷:۵۹
ادمین

اگه میخوای ادم خوبی نباش

ولی "
صادق " باش

مثل
همبرگری که روش نوشته

30%
گوشت ... 😎

۰۸ دی ۹۹ ، ۱۴:۱۸
ادمین

علی شهریور دلتنگی

خیابانیست پاییزی

که با خش خش هر برگ


خاطراتی را ، رو به روی من

زنده می کند...
🍁

Alishahrivar#

۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۲
ادمین

شب بود و دیر وقت
نور چراغ، باران را عیان میکرد
که بر سنگفرش می‌کوبید
درخیابان "
مچلزستین "
تو پیراهنِ سفید و سیاهی
به تن داشتی
به نظرم پانزده ساله آمدی
در امتداد خیابان
راه می‌رفتی
جایی که
من هم از آن می‌گذشتم
اتومبیل‌ها می‌آمدند ترمز می‌کردند
و دوباره به
راه می‌افتادند
تو راه "
مووزه "  را ازم پرسیدی
کافه‌ایی که «فررِ» در آن می‌خواند
خواننده‌ی
شعر تو که صدایش
از رادیو شنیده می‌شد ، و من گفتم :
«
ریل ترام را بگیر و برو
خودبخود پیدایش می‌کنی»
و من چقدر
ساده و ابلهانه
گذاشتم که
تو بروی !!

رمکو _کامپرت

۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۳۵
ادمین

شاید مجنونم

که هنوزم می خواهمت

مثل
ماهی رها در دریا

که خیالِ اکواریوم اتاقت

دیوانه اش کرده ...!!

۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۶
ادمین


از کنارم که رد میشوی
عطر نارنگی میگیرد نفسم
چراغ اتاقت که
روشن میشود
نارنجی میشود شب من
و تو بکرترین منظره ای
مثل درخت
نارنگی که
در
پاییز به بار نشسته باشد
پر از طراوت
پر از زیبایی
پر از احساس ...

 

۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۵:۳۱
ادمین

نرسیده به درخت
کوچه‌ باغی است که
از خواب خدا سبزتر است
و در آن
عشق به اندازهٔ
پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که
از پشت بلوغ سر بدر می‌آرد
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین
می‌مانی و تو را ترسی
شفاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیّال فضا
خش خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی رفته
از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟


_سهراب_

۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۶:۴۸
ادمین

که داند بجز ذات پروردگار                         

که
فردا چه بازی کند روزگار

چو از کوه بفروخت گیتی فروز                      

دو زلف شب تیره بگرفت روز



"فردوسی " کبیر

۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۸:۲۴
ادمین

روزی مردی مى خواست
به اسب خودش

سخن گفتن بیاموزد
گفتار را به اسب تلقین مى کرد
و در این کار بسیار
جدی بود
عارف پیری او را دید وگفت:
اى برادر
بیهوده کوشش نکن
و وقت گرانبهای خود را

هدر نده زیرا اسب
از تو سخن گفتن نمى آموزد
ولى تو مى توانى
سکوت کردن
را از
او بیاموزى که در زندگی
بسیار به
کارت می اید.

 

۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۳
ادمین

مثل گندم باش
زیر خاک می بَرندش
باز می روید
پُربارتر
زیر سنگ می برندش
آرد می شود ،
پُربهاتر
آتش می زنندش نان
می شود
خوش طعم تر

۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۶:۳۷
ادمین

مثل اول پاییز می مانی

آدم نمی داند
چه بپوشد

وقت دیدنت ... !!

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
ادمین

پاییز دوباره شروع شد
باران های تند
چترهای باز
دلشوره های خیس خورده
پشت چراغ های قرمز
انارهای سرخ
نارنگی های سبز
دوباره شروع می شود
روزهای نصفه و نیمه
شبهای بی پایان
عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها
نیمکت های خط خطی
ایستگاههای شلوغ
ترافیک های صبور
شروع دوباره ی زندگی
پُر از بوی
برگ
بوی خاک، بوی دلتنگی ...

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۸
ادمین

مثل رُمانی بود
که آخرش را اول خواندم
می دانستم مرا ترک
خواهد کرد
اما داستانش برایم جذاب بود
پایانِ شیرینی نداشت
اما دلچسب بود
مثل مزه ی عجیب
شکلات تلخ ...

۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۴:۳۳
ادمین

در جنگ سرنوشت

همیشه
فرمانروا باش

حتی اگر قلمروات به اندازه ی

عرض شانه هایت باشد...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۳
ادمین

انسان ها که نمی توانند

شاید روزی


فرازمینی ها بتوانند

میزان
علاقه ی من به تو را

محاسبه کنند !!



👽 👽 👽

۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۴
ادمین

بر مَفرشِ خاک خُفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

تا چشم به صحرای عَدم می نگرد

نا آمَدگان و رفتگان می بینم

_ خیام _

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۴
ادمین

سرخپوست پیری
برای
کودکش چنین گفت
در وجود هر انسان
همیشه
نبردی در کار است
نبرد میان
دو گرگ
که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل حسد ، دروغ ، شهوت،
تکبر و خود خواهی است

و دیگری سمبل خوبیها
مثل مهربانی ،عشق ، امید
و حقیقت است

کودک پرسید :پدر بزرگ
در آخر کدام گرگ
پیروز میشود ؟
سرخپوست پیر گفت :
گرگی که تو به آن غذا میدهی

۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰
ادمین

(یه سری)  آدم هارو

هر چی بیشتر
 

می شناسم


به همون اندازه
 

علاقم به حیوانت بیشتر می شه ...

 

۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۴۵
ادمین


گل رُز  از

گل کَلم خیلی زیباتره

ولی "
سوپ گل رز🌹 "

هیچوقت نمیتونه

به خوشمزگی

"
سوپ گل کلم 🥦" باشه !!

۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۴۲
ادمین

دورِ دور مرو

که مهجور گردی

و
نزدیکِ نزدیک نیا

که رنجور گردی ...
😉



_ عطار _

۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۵
ادمین

شاگردی از استاد خود
قیمت زندگی را پرسید
استاد
سنگی زیبا به او داد و گفت :
این را بگیر و به بازار برو
و ببین مردم چه مبلغی
پیشنهاد میدهند
اگر قیمت را پرسیدند ، هیچ نگو
فقط دو انگشتت را بالا ببر
شاگرد سنگ را به بازار برد
سنگ را دیدنت و قیمت پرسیدند
شاگرد دو انگشتش را بالا اورد
گفتند
دو دینار ؟
نزد استاد برگشت و ماجرا را گفت
استاد به او گفت این بار
به بازار جواهر فروشان برو
این بار وقتی دو انگشتش را بالا برد
جواهر فروشی گفت :
دو میلیون دینار ؟
شاگرد باز ماجرا را برای استاد
خود تعریف کرد استادگفت:
پسرم حالا فهمیدی که قیمت
زندگی چقدر است؟!
مهم این است که
گوهر وجودت
را به چه کسی عرضه کنی.

۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۲
ادمین

درکلیسا، مردی از کشیش پرسید :
آیا می توانم وقتی در حال

دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟
کشیش پاسخ داد:

نه پسرم، نمیشود این بی ادبی است
مرد این موضوع را برای
دوستش
ماکس بازگو کرد
ماکس گفت : تعجبی ندارد،
تو
سوال خود رو درست مطرح نکردی
بگذار این بار من
جور دیگری بپرسم
ماکس نزد
کشیش رفت و  پرسید :
« ایا وقتی در حال سیگار کشیدن
هستم می توانم
دعا کنم؟»
کشیش
مشتاقانه پاسخ داد : مطمئناً بله پسرم

---------------------------------
این که به چیزهای مختلف
چگونه نگاه میکنید
ذات
آنها را تغییر نخواهد داد
آنها همانطور که هستند
خواهند ماند
اما احساساتی
که درون شما تولید میشود
کاملا تحت تاثیر
زاویه نگاه شماست.

 

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۴
ادمین

امتحان پایانى درس فلسفه بود
استاد فقط
یک سؤال مطرح کرده بود !!
سؤال این بود : شما چگونه مى‌توانید
مرا
متقاعد کنید که صندلى
جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً
یک ساعت زمان برد
تا
دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى
خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند
به غیر از
"علی" که تنها 10 ثانیه
طول کشید تا جواب را بنویسد
چند روز بعد که
استاد نمره‌هاى
دانشجویان را اعلام کرد
علی ،
بالاترین نمره کلاس را گرفته بود
او در
جواب فقط نوشته بود
«
کدام صندلى ؟! »

۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۵
ادمین

ali shahrivar در کافه ی همیشگی نشستم
تا آنجا که نیامدی

خود را مهمانِ
یک
فنجان قهوه کردم
صبر دیرش شد ... رفت !!
اما هنوزم منتظرت بودم
قهوه هم چه میزبان کم طاقتی ست
او هم سرد شد !!
ساعت هم حوصله اش سر رفت
تند و تند دور خودش می‌چرخید !!
اما من هنوزم منتظرت بودم
کافه چی که دوباره آمد
با نا امیدی گفتم : ته فنجان قهوه‌ام
کف دستم یا پیشانی‌ام را ببین
چیزی نمی‌بینی؟
مثلا” خطی ،حرفی یا چیزی

که بتوان او را به من نسبت داد؟!
و کافه چی با لبخند گفت :
جوان نگران نباش

عصر دیروز کنار همین میز
،ساعتها
منتظرت بود ...

۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۵:۳۹
ادمین

کمان ابرو

تابستان هم

اگر گرمایی دارد

از "
تیرِ نگاه "

توست...

۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
ادمین

در دومین قلمرو ستارگان
همه چیز همیشه
نیمه زیباست

ناخن هایت فرشتگانی هستند
به خواب رفته بعد
از یک
شب طولانی عشق
صدای چشم هایت برف است
در حال پایین آمدن از

پله های باد

موهایت
به رنگ خدایی است
که گل می چیند،

اینجا 🪐
در دومین قلمرو ستارگان
تنها یک چیز پیداست

" تـو "


_ریچارد براتیگان_

 

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
ادمین

منو ضـاوت نکن

تو از نصف چیزی که

من ازش جون سالم بدر بردم

"
زنده بیرون نمیای



☠️ ☠️

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۴۶
ادمین

یارو داشت واسه دوستش
خاطره تعریف میکرد که : رفته
بودم
جنگل ، یه خرس گنده
افتاده بود دنبالم ،من میدویدم
اون هم پشت سر من میومد
و هی
لیز میخورد ...
دوستش میگه: از ترس

خرابکاری نکردی به خودت؟

میگه: پس فکر کردی
خرسه واسه چی لیز میخورد؟!


😂  😂 

 

۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۹
ادمین


یه وقتایی حتی

حوصله  ندارم 
تلافی  کنم
 
فقط جا خالی میدم ...

۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۲
ادمین

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو
کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش


"خیام "

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۰۲
ادمین


زندگی مثل بازی
"
مار و پله "ست
مغرور نباش که
از بقیه بالاتری
چون تو یه لحظه
ممکنه
سقوط
کنی ... 👇

"علی شهریور"

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۷
ادمین

ریشه ای بودم
در خواب خاک های
متبرک بی باران
در نگاه تو سبز شدم !!

گونه هایت خیس باران،
چشم هایت آفتابی

تو با چشمانت مرا بنواز

چوبدستی چوبی ام
سلاحی کارگر خواهد شد

بعد از جنگ، با چوبدستیم
انجیرهای تازه را برای
تو خواهم چید

با تو خواهم ماند

با تو خواهم خواند
و تو را در بهت آفتابیت
خواهم بوسید

اگر ابرها بگذارند...

۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۸
ادمین

علی شهریور
 

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۲
ادمین