به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «alishahrivar#» ثبت شده است


او آموخت مرا


شکل دگر خندیدن ...
💙


1402/6/1


Ali Shahrivar#

#علی شهریور


ali shahrivar blog#

#alishahrivar

۰۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۳۶
ادمین



Ali Shahrivar#

ali shahrivar blog#

alishahrivar#

 

۰۸ تیر ۰۲ ، ۲۳:۲۷
ادمین

وبلاگ علی شهریور
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده
رویا ببینیم
شاعر شنیدنی است
ولی میل،
میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این
واژه ها صراحت تنهایی من اند
با اینهمه
مخواه که تنها ببینیم
یک قطره ام  و گاه چنان
موج می زنم
در خود، که
ناگزیر ی دریا ببینیم
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ..

۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۱
ادمین

در زمانهای دور پادشاهی
زنی زیبـا بنام ساغر داشت
که
آوازه ی زیباییش
به همه جا رسیده بود
روزی
سلطان عزم سفر کرد
و بر
تن زن خود لباسی سفید
پوشاند و امر کرد تا آمدنم
این جامه بر تنت بماند
سپس کاسه ای پر از
رنگ نیل
به دلقک خود داد و گفت:
هر وقت همسرم مرتکب
کاری
ناشایست یا خیانتی شد
بدون آنکه بفهمد یک
انگشت را
با نیل رنگی کن و بر
لباس او بزن
تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار
ناشایست انجام داده است
و بعد با لشکر خود به
سفر رفت ...
پس از مدتی سلطان به دلقک
نامه نوشت که:
کاری نکند ساغر که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل
رنگی باشد

دلقک هم در جواب نوشت:
گر ز آمدن سلطان درنگی باشد
چون باز آید ساغر
پلنگی باشد !!

۱۵ دی ۹۹ ، ۱۷:۵۹
ادمین

ali shahrivar gold
هیچ کس نمی تواند

به تنهایی از زیبایی ای

که درک می کند

لذت ببرد 
   



_جبران خلیل جبران_

 Ali_shahrivar#

۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۵
ادمین

شب بود و دیر وقت
نور چراغ، باران را عیان میکرد
که بر سنگفرش می‌کوبید
درخیابان "
مچلزستین "
تو پیراهنِ سفید و سیاهی
به تن داشتی
به نظرم پانزده ساله آمدی
در امتداد خیابان
راه می‌رفتی
جایی که
من هم از آن می‌گذشتم
اتومبیل‌ها می‌آمدند ترمز می‌کردند
و دوباره به
راه می‌افتادند
تو راه "
مووزه "  را ازم پرسیدی
کافه‌ایی که «فررِ» در آن می‌خواند
خواننده‌ی
شعر تو که صدایش
از رادیو شنیده می‌شد ، و من گفتم :
«
ریل ترام را بگیر و برو
خودبخود پیدایش می‌کنی»
و من چقدر
ساده و ابلهانه
گذاشتم که
تو بروی !!

رمکو _کامپرت

۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۳۵
ادمین


از کنارم که رد میشوی
عطر نارنگی میگیرد نفسم
چراغ اتاقت که
روشن میشود
نارنجی میشود شب من
و تو بکرترین منظره ای
مثل درخت
نارنگی که
در
پاییز به بار نشسته باشد
پر از طراوت
پر از زیبایی
پر از احساس ...

 

۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۵:۳۱
ادمین

که داند بجز ذات پروردگار                         

که
فردا چه بازی کند روزگار

چو از کوه بفروخت گیتی فروز                      

دو زلف شب تیره بگرفت روز



"فردوسی " کبیر

۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۸:۲۴
ادمین

مثل اول پاییز می مانی

آدم نمی داند
چه بپوشد

وقت دیدنت ... !!

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
ادمین

در جنگ سرنوشت

همیشه
فرمانروا باش

حتی اگر قلمروات به اندازه ی

عرض شانه هایت باشد...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۳
ادمین

انسان ها که نمی توانند

شاید روزی


فرازمینی ها بتوانند

میزان
علاقه ی من به تو را

محاسبه کنند !!



👽 👽 👽

۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۴
ادمین

بر مَفرشِ خاک خُفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

تا چشم به صحرای عَدم می نگرد

نا آمَدگان و رفتگان می بینم

_ خیام _

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۴
ادمین

سرخپوست پیری
برای
کودکش چنین گفت
در وجود هر انسان
همیشه
نبردی در کار است
نبرد میان
دو گرگ
که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل حسد ، دروغ ، شهوت،
تکبر و خود خواهی است

و دیگری سمبل خوبیها
مثل مهربانی ،عشق ، امید
و حقیقت است

کودک پرسید :پدر بزرگ
در آخر کدام گرگ
پیروز میشود ؟
سرخپوست پیر گفت :
گرگی که تو به آن غذا میدهی

۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰
ادمین

امتحان پایانى درس فلسفه بود
استاد فقط
یک سؤال مطرح کرده بود !!
سؤال این بود : شما چگونه مى‌توانید
مرا
متقاعد کنید که صندلى
جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً
یک ساعت زمان برد
تا
دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى
خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند
به غیر از
"علی" که تنها 10 ثانیه
طول کشید تا جواب را بنویسد
چند روز بعد که
استاد نمره‌هاى
دانشجویان را اعلام کرد
علی ،
بالاترین نمره کلاس را گرفته بود
او در
جواب فقط نوشته بود
«
کدام صندلى ؟! »

۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۵
ادمین

ali shahrivar در کافه ی همیشگی نشستم
تا آنجا که نیامدی

خود را مهمانِ
یک
فنجان قهوه کردم
صبر دیرش شد ... رفت !!
اما هنوزم منتظرت بودم
قهوه هم چه میزبان کم طاقتی ست
او هم سرد شد !!
ساعت هم حوصله اش سر رفت
تند و تند دور خودش می‌چرخید !!
اما من هنوزم منتظرت بودم
کافه چی که دوباره آمد
با نا امیدی گفتم : ته فنجان قهوه‌ام
کف دستم یا پیشانی‌ام را ببین
چیزی نمی‌بینی؟
مثلا” خطی ،حرفی یا چیزی

که بتوان او را به من نسبت داد؟!
و کافه چی با لبخند گفت :
جوان نگران نباش

عصر دیروز کنار همین میز
،ساعتها
منتظرت بود ...

۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۵:۳۹
ادمین

علی شهریورمی خواهم

آیه های روحم

را تقسیم کنم

شعرم به رنگ

سبز روشن است

و به رنگ
یاسمن، سوزان

شعرم گوزنی زخمی است

به جستجوی پناهگاهی

در
جنگل ...


 

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۰
ادمین

منو ضـاوت نکن

تو از نصف چیزی که

من ازش جون سالم بدر بردم

"
زنده بیرون نمیای



☠️ ☠️

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۴۶
ادمین

۲۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
ادمین