به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

# بزرگوار 😎

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ


زن متشخصی وارد فرودگاه شد
هنوز
یک ساعت به زمان
پروازش باقی مانده بود
به
بوفه فرودگاه رفت
و یک لیوان
چایی و یک
جعبه
بیسکویت مخصوص خرید
بر روی یک
صندلی نشست و در
آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
در کنار او یک جعبه بیسکویت بود
و
در صندلی کناری مردی نشسته
بود که داشت روزنامه می خواند
وقتی
زن نخستین بیسکویت را
به
دهانش گذاشت متوجه شد
که
مرد هم از بیسکویت او
یک عدد برداشت و خورد
خیلی
تعجب کرد !! ولی
چیزی
نگفت پیش خود فکر کرد
بهتر است
ناراحت نشوم شاید
کمی هوس کرده باشد
ولی این ماجرا
تکرار شد
هر
بار که او بیسکویت
بر می داشت آن مرد هم
همین کار را می کرد
این
کار او را حسابی عصبانی
کرده بود ولی نمی خواست
واکنش نشان دهد
وقتی که
تنها یک بیسکویت
در جعبه باقی مانده بود
پیش خود گغت: حالا
ببینم
این مرد پرو چه کار خواهد کرد ؟!
مرد آخرین بیسکویت را
دو نیمه کرد و نصفش را خورد
و
بقیه را برای زن نگه داشت
این
دیگر خیلی پررویی می خواست
زن دیگر به اوج عصبانیت رسیده بود
در این هنگام بلند گوی فرودگاه
اعلام کرد که زمان سوار شدن
به
هواپیما فرا رسیده است
 آن
زن کتابش را بست
وسایلش را جمع و جور کرد
و با نگاه
تندی که به مرد انداخت
لگدی به چمدان مرد زد و
از آنجا
دور شد و به سمت
دروازه اعلام شده رفت
وقتی داخل
هواپیما روی
صندلی اش
نشست ، دستش
را داخل
ساکش کرد تا عینکش را
داخل ساکش قرار دهد که ناگهان
با صحنه ی حیرت آوری روبه رو شد
جعبه بیسکویتش باز نشده
و
دست نخورده داخل ساکش بود
او فهمید که جعبه
بیسکوبت خود
را بعد از
خرید داخل ساکش گذاشته
و در
تمام مدت مطالعه  مشغول
خوردن بیسکویتهای آن مرد بوده !!

۰۰/۱۲/۱۸
ادمین