به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

# در سرای دوستی افسانه باش

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ


دوست دوران بچگیش
با بدنی
مجروح در وسط
میدان جنگ  افتاده بود
سنگرآنها توسط نیروهای
دشمن محاصره شده بود

سرباز به فرمانده گفت :
لطفا به من اجازه بدهید
خودم را به منطقه ی
دشمن برسانم و دوستم
را که آنجا افتاده است را بیاورم

فرمانده گفت: می توانی بروی
اما من فکر نمی کنم که
ارزشش را داشته باشد
دوست تو به احتمال زیاد مرده
و تو فقط زندگی خودت را
به خطر می اندازی !!

حرف های فرمانده را شنید
اما سرباز تصمیمش را گرفته بود
پس شروع به دویدن کرد و
از میان رگبار و آتش دشمن
به طرز  معجزه آسایی خودش را
به دوستش رساند ... !!
او را روی شانه های خود گذاشت
و سریع شروع به حرکت کرد
موقع بازگشت ترکشی به
بازویش
اصابت کرد ولی او موفق شد
با تمام خطرات به سنگرشان بازگردد

فرمانده وقتی او را با پیکر بی جان
دوستش دید ، سری تکان داد و گفت :
من که گفته بودم ارزشش را ندارد
دوست تو مرده و تو چیزی نمانده
بود که خودت را به کشتن بدهی
بازوی تو به
شدت زخمی شده است

و باید فورا به درمانگاه منتقل بشوی
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت
فرمانده با تعجب پرسید :
منظورت چیست؟ او که مرده !!

سرباز پاسخ داد: بله قربان
ولی واقعا ارزشش را داشت زیرا
وقتی من به او رسیدم او هنوز
زنده بود و در آخرین جملاتش
با لبخند به من گفت:

می دانستم که می آیی ... ❤️

 

۰۰/۱۲/۱۰
ادمین