به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

همین قدر کم دردسر ... ❌

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۴۱ ب.ظ


مردی به همرا زنی جذاب
وارد کوپه ی قطار شدند
مدتی بعد از حرکت قطار
متوجه شدند درآن کوپه
با هم تنها هستند
و دیگر مسافری به کوپه ی
آنها اضافه نخواهد شد
ساعتها گذشت
و در تمام طول مسیر مکالمه
زیادی بین آنها شکل نگرفت

مرد مشغول خواندن روزنامه و
زن با تلفن همراه خود سرگرم بود
تا اینکه شب شد و زمان
خواب فرا رسید
مرد به تخت طبقه ی بالا رفت
و زن در طبقه ی پایین دراز کشید
اما مدتی نگذشته بود که مرد
از طبقه ی بالا خم شد
و به آرامی به آن زن گفت :

امکانش هست یه زحمتی بهتون بدم
زن گفت : خواهش میکنم بفرمایید
مرد گفت : من خیلی سردمه
امکانش هست یه پتوی اضافه
از مهماندار برای من بگیرید ؟

زن گفت : من پیشنهاد بهتری دارم
مرد گفت : چه پیشنهادی؟
زن با لحنی دلفریب گفت :
فقط برای همین امشب تصور کنیم
با هم زن و شوهر هستیم
💍
مرد ناگهان برقی در چشمانش
جرقه زد و خواب
به کل از سرش پرید
🤩
لبخندی زد و گفت :
چه اشکالی دارد موافقم !!
زن پرسید : مطمئن هستید ؟
مرد گفت : ای جانم بله مطمئنم
🔞
زن گفت : خب پس حالا
بی زحمت یه دستمال مرطوب
روی چمدونای من بکش
که خیلی کثیف شدن بعد برو
برا خودت از مهماندار یه پتو بگیر
برگشتنی هم یه لیوان
چایی از بوفه برای من بیار
وقتی هم اومدی
لطفا دیگه مزاحم من نشو
که می خوام کمی مطالعه کنم
بعد بگیرم بخوابم ...


😂  😂

۰۰/۰۸/۱۸
ادمین