به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

# راز یک گنج 📦

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۷ ب.ظ

پیرمردی سه پسر داشت که
هر سه ی آنها با بی مهری
تمام تحویلش نمیگرفتن
و از او
مراقبت نمیکردن
روزی پیرمرد هر
سه ی
آنها را به نزد خود
خواند
و به آنها گفت : من سالهاست
که
گنجی گرانبها دارم و آن را
جایی
زیر خاک پنهان کرده ام
و
سکه ای طلا به آنها نشان داد
و گفت این
ذره ای کوچک
از آن
گنج است
هر کدام از شما سه نفر
در دوران حیاتم
ناز مرا بیشتر بکشد 
و از
من بهتر مراقبت کرند
بعد از من آن گنج سهم او خواهد شد
پسرها با فهمیدن این راز بلافاصله
رفتار خود را به کل تغییر دادند
و از
فردای آن روز مثل پروانه
به دور پدرشان می گشتند
یکی
لباسهای پدر را می شست
آن یکی هر روز
غذا و شیرینی
مورد علاقه پدر را می پخت
دیگری هر شب
قبل از خواب
پدر را
ماساژ میداد ...
و
سالها اوضاع به همین
منوال گذشت تا اینکه روزی
پدرشان در
نود و نه  سالگی
چشم از
جهان فرو بست و سپس
پسرانش دوان دوان و با شوق
فراوان به سمت آدرسگنج
شتاقتند و وقتی زمین را کندند
جعبه ی چوبی بزرگی یافتند !!
در
جعبه را که باز کردند
در کمال حیرت متوجه شدند
درون آن یک عدد شاخ بُز هست
که رویش با
خط خوش نوشته شده
پسرای عزیزم شما لایق
این
میراث گرانبها هستید
حالا
میتوانید این شاخ بُز را
چرب کرده
و نوبتی
در چشم و چال هم فرو کنید...
ای خبیثای ریاکار
😜

۰۰/۰۸/۰۷
ادمین