به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

🩸 🅰️Li 🚸 SH 🩸

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ب.ظ


نزدیکای غروب آفتاب
مردی در اتوبان با اتومبیل خود
در حال حرکت بود که متوجه شد
زنی در کنار جاده از حال رفته است
مرد دلش به حال زن سوخت
و از ماشین خود پیاد شد
و به سراغ او رفت ...

زن درمانده وقتی مرد را دید
به سختی رو به او کرد و گفت :

واقعا از کمک شما ممنونم
من بیماری آسم دارم
و اسپری تنفسی من
30 متر عقبتر از دستم افتاد
و من بیهوش شدم امکانش هست
اونو برای من بیاورید ؟

مردگفت : حتما چن لحظه صبر کنید
و به سمتی که زن نشانش داد
حرکت کرد، چن متری که
دورتر شده بود ناگهان آن زن
سریع از جایش پریدو سوار
خودروی آن مرد شد
و پایش را تا ته روی گاز گذاشت
اما پیش ازآنکه خیلی دور شود
مرد با صدای بلند فریاد زد :

خانوم بایست با تو سخنی دارم
زن کمی جلوتر ماشین را
نگه داشت و سر خود را
از پنجره درآورد و گفت :

آیا میخواهی به من بگویی
که این واقعه را برای کسی
تعریف نکنم تا جوانمردی
از بین نرود؟

مرد در حالی که داشت 
اسلحه ی خود را پُر میکرد گفت :

نخیر ، میخواستم بگم
اون ماشین فقط تا 200 متر
بنزین تو باکش داره
...

۰۰/۰۸/۰۴
ادمین