به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

🔞 🅰️Li ✝️ SH 🔞

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

شب بود و دیر وقت
سه زن از سرکار برمیگشتند
برای اینکه زودتر به خانه
برسند تصمیم گرفتند
راه میانبر را که از وسط
قبرستان شهرمیگذشت
انتخاب کنند ولی در
اوایل راه به دلیل تاریکی
و سکوت قبرستان
ترس و وحشت عجیبی
آنها را فرا گرفت
رنگ صورتشان پریده بود
و
به خود می لرزیدند
که ناگهان متوجه شدند
ماشینی ازآنجا در حال عبور است
آنها
فورا به آن ماشین دست
تکان دادند و از راننده خواستند
آنها را تا آخرجاده برساند
راننده قبول کرد و با هم
همراه شدند
به
میانه های راه که رسیدند
راننده ناگهان پایش
را روی ترمز گذاشت
به
سمتشان برگشت و
به آنها خیره شد و گفت :
حق دارید بترسید ، من هم قدیما
اون وقتا که هنوز زنده بودم
از این جاده می ترسیدم ...

.
.
.
.

گزارشها حاکی از این است
راننده وقتی شاهد
برگ ریزان آن سه نفر شد
خندید وگفت : شوخی کردم باووو
چرا خشکتون زده !!
ولی دیگرکمی دیر شده بود
و رنگ روکش صندلیها

تغییر کرده بود !!


😂  😂

۰۰/۰۷/۲۶
ادمین