به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

🍞 🅰️Li 🍯 SH 🍞

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۹ ب.ظ


مرد خیاطی ظرفی پر
از
عسل  در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال
کاری برود
، به شاگردش گفت:
این ظرف روی طاقچه
پر از زهر است حواست باشد
آن را دست نزنی

شاگرد ناقلا که می دانست
استادش دروغ می گوید
حرفی نزد و استادش از دکان
بیرون رفت ، شاگرد هم
یکی از پیراهن ها رو بر داشت
و به
دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد
و در ازای آن
دو عدد نان
داغ و تازه
  گرفت
و بعد به دکان برگشت

و تمام عسل را با نان خورد
و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود
که بازگشت و با حیرت

از شاگردش پرسید:
چرا خوابیده ای؟!
شاگرد ناله کنان پاسخ داد:
تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را
دزدید و رفت ،من وقتی متوجه
شدم از ترس تو، زهر داخل
ظرف را خوردم و دراز کشیدم تا
بمیرم و از  تنبیه تو آسوده شوم 
  LOL

.
.
.
.
.

ولی دوستان این پایان
داستان ما نبود !!

استاد که خودش
هفت خط
روزگار و در گذشته از اوباش بود
سریع
عسل و زهر مار را
در ظرفی مخلوط کرد

و به شاگردش گفت :
عمو جان زهر در این یکی بود
ظرف را اشتباهی خورده ای
الان زود بیا اینو بخورش
😈

و شاگرد در یک لحظه
تمام برگهایش ریخت
😱
و بعد از اعتراف به گناهش
با یک مشت و مال مفصل
به وسط خیابان پرتاب شد
.

😂  😂

۰۰/۰۷/۰۸
ادمین