در دورترین نقطه ی اقیانوس🌊 سرزمینی🏝️ است ناشناخته که در آنجا روزهای هفته فقط سه روز است !! چهارشنبه 🌳 پنجشنبه🌲 و جمعه🌴 که پشت هم تکرار میشوند و تمام دوازده ماه سال فقط شهریور است بر روی دیوار خانه هایش🏠 داستانهای کوتاه نوشته شده و به هنگام غروب آفتاب🌅 زمان متوقف می شود تا موقعی که دو نفر همدیگر را ببوسند💚💚 بله نام این سرزمین شهریورستان🌿است و فرمانروای آن علی شهریور 👑 است ...
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم شاعر شنیدنی است ولی میل، میل توست آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با اینهمه مخواه که تنها ببینیم یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود، که ناگزیر ی دریا ببینیم شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ..
دیوار سفیدی وجود دارد که بر فراز آن آسمان خود را می آفریند نیلگون، بی انتها غیر قابل لمس فرشتگان در آن شناورند وستارگان نیز با همه بی تفاوتی شان خورشید بر این دیوار از هم می پاشد و نور چون خون از او می ریزد این ها واسطه های من اند با جهان
هر آدمی که درخیابان می بینی از قصه ای بیرون آمده است آژیر آمبولانسی در باران گاهی سوت پایان بازی کسی ست و هیچ کس نمی داند مردی که در ایستگاه نشسته در کدامصفحه از کتاب خودش ایستاده است و شاید زنی که دارد سیب می خرد از دستفروش ها همان حواست...
مسیرمان تقریبا یکی بود و فرصت کوتاه در صندلی کنارش نشستم شعر دلدادگی را برایش خواندم و جام جاودانگی را از نگاهش سر کشیدم قبل از انکه قطار در ایستگاه نزدیک خانه اش توقف کند ...
نامه ای که نوشتهای هرگز نگرانم نمیکند گفتهای بعد از این دوستم نخواهی داشت اما نامهات چرا این قدر طولانیست ؟! تمیز نوشتهای پشت و رو و دوازده برگ این خودش یک کتاب کوچک است !! هیچکس برای خداحافظی نامهای چنین مفصل نمینویسد...
روزی یه اسب آبی با سرعت ار جنگل میگریخت دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند گفتند: تو که زرافه نیستی !! تو اسب آبی هستی چرا نگرانی و فرار میکنی؟ گفت: بله من میدانم که اسب آبی هستم ولی جناب شیر ماموریت این کار را به عهده ی خری گذاشته است !!!
روزی مردی قمارباز برای تعیین مالیاتش احضاریه ای از اداره ی مالیات دریافت کرد فردای ان روز مرد قمار باز به آنجا رفت و کارمند از او پرسید :این ثروت هنگفت رو از کجا بدست اورده ای ؟ مرد گفت : من تمام این ثروت را از راه قمار بدست اوردم کارمند گفت محال است این همه ثروت از راه قمار بدست آید مرد قمارباز گفت : اگر مایل باشید در یک نمایش کوچک به شما نشان میدهم و ادامه داد من حاظرم سر 1000 دلار با شما شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت کارمند گفت این شدنی نیست من شرط میبندم مردبلافاصله چشم راست خود را که مصنوعی بود در اورد و گاز گرفت کارمند دهانش از شگفتی باز ماند و مرد قمار باز ادامه داد حالا سر 2000 دلار حاضرم با شما شرط ببندم که این بار چشم چپ خود را با دندان گاز بگیرم کارمند با خود گفت امکان ندارد آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد چرا که روی چشمهایش عینک ندارد و با سرعت و بدون مشکل وارد اتاق شده پس میتواند ببیند، و شرط را قبول کرد و مرد این بار دندانهای مصنوعیش را در آورد و روی چشم چپش گذاشت و گاز گرفت کارمند به خاطر این که 3000 دلار باخته بود بسیار ناراحت و آشفته شد مرد قمارباز گفت حالا می خواهم سر 6000 دلار با شما شرط ببندم که کار سختتری انجام دهم من انتهای راهرو لیوانی کوچک قرار میدهم و خود این سوی میز می ایستم و به درون لیوان تف میکنم کارمند گفت : این را دیگر محال است بتوانی و قبول کرد مرد پشت میز ایستاد و به جای لیوان روی میز کارمند تف کرد کارمند با خوشحالی فریاد زد میدانستم موفق نمی شوی در این هنگام وکیل اداره آن سوی اتاق با دو دست بر سر خود زد کارمند پرسید اتفاقی افتاده است ؟ وکیل گفت صبح که می خواستم به اینجا بیایم این مرد با من سر 80.000 دلار شرط بست که روی میز تو تف میکند و تو نه تنها نارحت نمیشوی بلکه از این کار خوشحالم خواهی شد !!!
روزی سرخ پوستی جوان بعد از مرگ پدربزرگش رئیس قبیله شد سرخ پوستان از او پرسیدند ایا زمستان سختی در پیش است ؟ رئیس جوان قبیله که نمی دانست چه بگوید گفت: بروید و برای احتیاط هیزم کافی تهیه کنید سپس پنهانی به سازمان هواشناسی زنگ زد : ببخشید ایا امسال زمستان سردی در پیش است ؟ و پاسخ شنید : این طور به نظر میرسد پس دستور داد که مقدار بیشتری هیزم جمع کنند و بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد و پرسید: ایا شما نظر قبلی خود را تایید میکنید ؟ و پاسخ شنید: بله صد درصد این بار دستور داد همه ی سرخپوستان چه مرد و چه زن تمام توانشان را برای جمع اوری هیزم بیشتر به کار بگیرن و دوباره با سازمان هواشناسی تماس گرفت :آیا شما مطمئنید امسال زمستان سردی در پیش است ؟ و پاسخ شنید : جناب بگذارید این طور بگویم سردترین زمستان تاریخ معاصر در راه است او پرسید : از کجا میدانید ؟ و پاسخ شنید : چون سرخپوستان دارند دیوانه وار ، هیزم جمع میکنند !!! ---------------------- پ.ن : گاهی این خود ما هستیم که با شایعه پراکنی و با روی آوردن غیر معمول به یک کالا و خرید بیشتر از نیاز باعث گرانی میشویم !!!
روزی کشاورزی در مزرعه خود یک غاززخمی پیدا کرد مرد با آنکه کار زیادی داشت دست از کار کشید و غاز زخمی را به خانه برد ابتدا کمی اب به او داد سپس او را کباب کرد و با کوکاکولای تگری ، نوش جان کرد و بعد جلوی تلویزیون لم داد متاسفانه زمونه ی بدی شده و داستان ها همیشه بر اساس انتظارات شما خاتمه نمیابد ...
امروزه علم ثابت کرده قلب قویترین منبع میدان الکترومغناطیس در بدنه حدودا 60 برابر قویتر از میدان الکترومغناطیس مغز این به این معنیه که دیگران میتونن انرژی قلب رو به خوبی دریافت کنن و به همین دلیله که ما کنار کسایی که دوستشان داریم احساس آرامش میکنیم ...
تا حالا به خودت زنگ زدی؟ بگی دیوانه چطوری؟ خبری از خنده هایِ بلندت صدایِ جیغِ رویِ اعصابت دیوانه بازی هایت نیست.... !! شده یک بار هم دلت برایِ خودِ بیچاره ات تنگ شود...؟ یک بار حواست باشد سرِ وقت بخندی ؟ هر هشت ثانیه یه لبخند بیا برایِ یک بار هم که شده دیوانــه باشیم موبایلمان را برداریم یک پیامِ کوتاه برایِ خودمان بفرستیم و بگوییم دلم برایت تنگ شده پنجِ عصر جلویِ پنجره باش با یک لیوان چای،دیرنکنی ها !! راستی شاملو فراموشت نشود یک بار هم به خــودمان زنگ بزنیم به این"من" هایِ فراموش شده یِ دلتنگ....
در زمانهای دور پادشاهی زنی زیبـا بنام ساغر داشت که آوازه ی زیباییش به همه جا رسیده بود روزی سلطان عزم سفر کرد و بر تن زن خود لباسی سفید پوشاند و امر کرد تا آمدنم این جامه بر تنت بماند سپس کاسه ای پر از رنگ نیل به دلقک خود داد و گفت: هر وقت همسرم مرتکب کاری ناشایست یا خیانتی شد بدون آنکه بفهمد یک انگشت را با نیل رنگی کن و بر لباس او بزن تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده است و بعد با لشکر خود به سفر رفت ... پس از مدتی سلطان به دلقک نامه نوشت که: کاری نکند ساغر که ننگی باشد بر جامه او ز نیل رنگی باشد
دلقک هم در جواب نوشت: گر ز آمدن سلطان درنگی باشد چون باز آید ساغر پلنگی باشد !!
مردی که ماشینش را دزدیده بودند بعد از چند ساعت اضطراب و نگرانی آن را تمیز و شسته شده جلوی خانه ی خود دید دزد، نامه ای داخل پاکت برایش گذاشته بود : ببخشید که مجبور شدم ماشین شما رو بدزدم آخرای شب ،وقت زایمان زنم بود و امکان گرفتن تاکسی نداشتم برای جبران ، چند عدد بلیط سینما برایتان تهیه کردم تا با خانواده به سینما بروید امیدوار در کنار هم ساعات خوشی را سپری کنید و از دیدن فیلم لذت ببرید مرد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود لباسهایش را پوشید و خانواده خود را به سینما برد بعد از پایان فیلم به خانه برگشتند و در را که باز کردند ناگهان برق از سرشان پرید !!!!!!!! دزد تمام وسایل خانه شان رو برده بود ...
شب بود و دیر وقت نور چراغ، باران را عیان میکرد که بر سنگفرش میکوبید درخیابان "مچلزستین " تو پیراهنِ سفید و سیاهی به تن داشتی به نظرم پانزده ساله آمدی در امتداد خیابانراه میرفتی جایی که من هم از آن میگذشتم اتومبیلها میآمدند ترمز میکردند و دوباره بهراه میافتادند تو راه "مووزه " را ازم پرسیدی کافهایی که «فررِ» در آن میخواند خوانندهی شعر تو که صدایش از رادیو شنیده میشد ، و من گفتم : «ریل ترام را بگیر و برو خودبخود پیدایش میکنی» و من چقدر ساده و ابلهانه گذاشتم که تو بروی !!
شما ساعت چند هستید؟! من به وقت شیطنت هام ده صبحم سر حال و آفتابی حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم به سختی و تیزی آفتابش با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش کسل که باشم سه عصرم اصلا بلاتکلیف بی حوصله مثل دوچرخه ی سالمِ خاک خورده ی گوشه انبار که بلا استفاده مانده و ساکن و ساکت سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام در این وقت میتوانم تنهاترین زن قرن اخیر باشم شاید اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند پاییز فرق دارد !! حالا تو بگو تو چه ساعتی هستی ؟
روزی گربه ای عاشق گنجشکی زیبا شد اما گنجشک همیشه طبق غریزه از دست او میگریخت این تعقیب و گریز در آخر گنجشک را خسته کرد پس از بالای درخت به گربه پیغام داد: که اگر میخواهی مرا صاحب شوی باید دندانها و چنگالهایت را از ته بکنی گربه ی دلداده که عقل و هوشش به کلبه باد رفته بود این شرط را قبول کرد و دندانها و چنگالهایش را کشید حالا که گنجشک دیگر ترسی از او نداشت به کنار او آمد و قهقه ای سر داد و گفت: ای گربه ی احمق ببین بخاطر من به چه روزی افتادی !! الان خواهم رفت و به همه ی موش هایی که در این سالها عزادارشان کرده ای خواهم گفت تا بیایند و به حسابت برسند و دمار از روزگارت در بیاورند ...
از کنارم که رد میشوی عطر نارنگی میگیرد نفسم چراغ اتاقت که روشن میشود نارنجی میشود شب من و تو بکرترین منظره ای مثل درخت نارنگی که در پاییز به بار نشسته باشد پر از طراوت پر از زیبایی پر از احساس ...
نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازهٔ پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد پس به سمت گل تنهایی میپیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد در صمیمیت سیّال فضا خش خشی میشنوی کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟
روزی مردی مى خواست به اسب خودش سخن گفتن بیاموزد گفتار را به اسب تلقین مى کرد و در این کار بسیار جدی بود عارف پیری او را دید وگفت: اى برادر بیهوده کوشش نکن و وقت گرانبهای خود را هدر نده زیرا اسب از تو سخن گفتن نمى آموزد ولى تو مى توانى سکوت کردن را از اوبیاموزى که در زندگی بسیار به کارت می اید.