گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم شاعر شنیدنی است ولی میل، میل توست آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با اینهمه مخواه که تنها ببینیم یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود، که ناگزیر ی دریا ببینیم شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ..
در زمانهای دور پادشاهی زنی زیبـا بنام ساغر داشت که آوازه ی زیباییش به همه جا رسیده بود روزی سلطان عزم سفر کرد و بر تن زن خود لباسی سفید پوشاند و امر کرد تا آمدنم این جامه بر تنت بماند سپس کاسه ای پر از رنگ نیل به دلقک خود داد و گفت: هر وقت همسرم مرتکب کاری ناشایست یا خیانتی شد بدون آنکه بفهمد یک انگشت را با نیل رنگی کن و بر لباس او بزن تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده است و بعد با لشکر خود به سفر رفت ... پس از مدتی سلطان به دلقک نامه نوشت که: کاری نکند ساغر که ننگی باشد بر جامه او ز نیل رنگی باشد
دلقک هم در جواب نوشت: گر ز آمدن سلطان درنگی باشد چون باز آید ساغر پلنگی باشد !!
شب بود و دیر وقت نور چراغ، باران را عیان میکرد که بر سنگفرش میکوبید درخیابان "مچلزستین " تو پیراهنِ سفید و سیاهی به تن داشتی به نظرم پانزده ساله آمدی در امتداد خیابانراه میرفتی جایی که من هم از آن میگذشتم اتومبیلها میآمدند ترمز میکردند و دوباره بهراه میافتادند تو راه "مووزه " را ازم پرسیدی کافهایی که «فررِ» در آن میخواند خوانندهی شعر تو که صدایش از رادیو شنیده میشد ، و من گفتم : «ریل ترام را بگیر و برو خودبخود پیدایش میکنی» و من چقدر ساده و ابلهانه گذاشتم که تو بروی !!
از کنارم که رد میشوی عطر نارنگی میگیرد نفسم چراغ اتاقت که روشن میشود نارنجی میشود شب من و تو بکرترین منظره ای مثل درخت نارنگی که در پاییز به بار نشسته باشد پر از طراوت پر از زیبایی پر از احساس ...
سرخپوست پیری برای کودکش چنین گفت در وجود هر انسان همیشه نبردی در کار است نبرد میان دو گرگ که یکی از گرگها سمبل بدیها مثل حسد ، دروغ ، شهوت، تکبر و خود خواهی است و دیگری سمبل خوبیها مثل مهربانی ،عشق ، امید و حقیقت است کودک پرسید :پدر بزرگ در آخر کدام گرگ پیروز میشود ؟ سرخپوست پیر گفت : گرگی که تو به آن غذا میدهی
امتحان پایانى درس فلسفه بود استاد فقط یک سؤال مطرح کرده بود !! سؤال این بود : شما چگونه مىتوانید مرا متقاعد کنید که صندلى جلوى شما نامرئى است؟ تقریباً یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخهاى خود را در برگه امتحانىشان بنویسند به غیر از "علی" که تنها 10 ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد چند روز بعد که استادنمرههاى دانشجویان را اعلام کرد علی ، بالاترین نمره کلاس را گرفته بود او در جواب فقط نوشته بود « کدام صندلى ؟! »
در کافه ی همیشگی نشستم تا آنجا که نیامدی خودرا مهمانِ یکفنجان قهوهکردم صبردیرش شد ... رفت !! اما هنوزممنتظرت بودم قهوههم چه میزبان کم طاقتی ست او هم سرد شد !! ساعتهم حوصله اش سر رفت تند و تند دور خودش میچرخید !! امامنهنوزممنتظرت بودم کافه چیکه دوباره آمد با نا امیدی گفتم :ته فنجان قهوهام کف دستمیاپیشانیامرا ببین چیزی نمیبینی؟ مثلا” خطی ،حرفی یا چیزی که بتواناورا بهمننسبت داد؟! و کافه چی با لبخند گفت : جوان نگران نباش عصر دیروزکنار همین میز ،ساعتهامنتظرت بود ...