کناره گرفته از جهان جهان تازه ای کنارت کشف میکنم خاکت را جزایرت را موج موهایت را ... زیر نورِ فانوسی که در ظلمت میرود و می آید و به حول عشق ما میچرخد ...
وقتی نوبت مرد جوان رسید جلو آمد و روی صندلی نشست آرایشگر با لحنی آرام پرسید جناب چه مدلی بزنم؟ پسر جوان گفت: دومادی آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار به پستش خورده با وسواس تمام مشغول به کار شد، چون اگر کارش را خوب انجام میداد علاوه بر دستمزد همیشگی می توانست انعام خوبی هم از داماد بگیرد با گذشت نزدیک به دو ساعت کار پیرایش به خوبی تمام شد و آرایشگر گفت : بفرما شادوماد ببین چقدر خوشتیب شدی راضی هستی؟! جوان نگاهی به آینه کرد و گفت: خوبه دستت درد نکنه، عالی شد ولی فقط می خواستم ببینم اگه امروز دوماد میشدم چه حسی داشت راستش زیاد حال نداد !! حالا همشو از ته بزن 😬 . . . . ولی از شانس بد آن جوان آرایشگر که زمانی عضو کارتل قاچاق اسلحه در مکزیک بود ☠️ و چند ماهی میشد که تصمیم گرفته بود زندگی سالمی داشته باشد سریع تابلو "مغازه بسته است" را روی درب مغازه اش نصب کرد و ...
گزارشها حاکی از این است که آن جوان موقع بازگشت به خانه دیگر به شکل جدیدی راه میرفت و صفحه ای تازه به کتابِ تجربیاتش افزوده شده بود.😂
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم شاعر شنیدنی است ولی میل، میل توست آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با اینهمه مخواه که تنها ببینیم یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود، که ناگزیر ی دریا ببینیم شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ..
دیوار سفیدی وجود دارد که بر فراز آن آسمان خود را می آفریند نیلگون، بی انتها غیر قابل لمس فرشتگان در آن شناورند وستارگان نیز با همه بی تفاوتی شان خورشید بر این دیوار از هم می پاشد و نور چون خون از او می ریزد این ها واسطه های من اند با جهان
چگونه خیزش ایمان را نقاشی کنم گربه ی سیاهی که بلند می پرد برای ایستادن روی طاقچه ای کوچک
چگونه آینده را نقاشی کنم باریکه ای از افق و پیکر کسی که از پشت دیده میشود و تا ابد نزدیک می آید
چگونه خوشی را نقاشی کنم یک اتفاق ناگهانی ، ثروتی باد آورده بارش رگباری شهاب سنگ درختی به یکباره غرق شکوفه و آن ایستاده زیر درخت ناگهان جامه شکوفه به بر کشیده و گشته غریبه ای چنان زیبا که نتوان بر او دست کشید ...
هر آدمی که درخیابان می بینی از قصه ای بیرون آمده است آژیر آمبولانسی در باران گاهی سوت پایان بازی کسی ست و هیچ کس نمی داند مردی که در ایستگاه نشسته در کدامصفحه از کتاب خودش ایستاده است و شاید زنی که دارد سیب می خرد از دستفروش ها همان حواست...
موسیقی که با تو شنیدم موسیقی دیگری بود و خونی که در شریانهای ما جریان داشت خونی دیگر و شادمانی نابی که چشیدیم حقیقت داشت اگر باید به خاطر آن از پروردگارمتشکر کنم تشکر میکنم پیش از آنکه دیر شود پیش از آنکه سکوت شود.
مسیرمان تقریبا یکی بود و فرصت کوتاه در صندلی کنارش نشستم شعر دلدادگی را برایش خواندم و جام جاودانگی را از نگاهش سر کشیدم قبل از انکه قطار در ایستگاه نزدیک خانه اش توقف کند ...
نامه ای که نوشتهای هرگز نگرانم نمیکند گفتهای بعد از این دوستم نخواهی داشت اما نامهات چرا این قدر طولانیست ؟! تمیز نوشتهای پشت و رو و دوازده برگ این خودش یک کتاب کوچک است !! هیچکس برای خداحافظی نامهای چنین مفصل نمینویسد...
در زمانهای خیلی دور ﻣﺮﺩﯼ با حالت ترس و توام با خوشحالی به خانه ی خود برگشت و به زنش گفت : در مسیر بازگشتم از سر کار در میانه های جنگل فرشته ای پیر در مقابل من ظاهر شد و گفت : به خاطر کارهای نیکی که در زندگی انجام داده ای میتوانی فقط یک آرزو از من بخواهی تا بر آورده اش کنم و من از او یک روز مهلت خواستم تا بیشتر فکر کنم همسرش ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ سالهاست نمی توانیم بچه دار شویم ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ صاحب فرزندی شویم ﻣﺮﺩ سپس ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ رفت ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻛﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫـﺴﺘﻢ پسرم ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯآنجا ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺍو ﮔﻔﺖ: من به مردم ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ و چیزی در بساط ندارم از آن ﻓـﺮﺷـﺘﻪمقدار زیادی سکه طلا در خواست کن ﻣﺮﺩ آن شب ذره ای خواب به چشمانش نیامد چون بسیار سردرگم بود نمی دانست باید آرزوی کدامشان را از آن فرشته درخواست کند که ناگهان ایده ای به ذهنش رسید و راه چاره را پیدا کرد و هنگام طلوع افتاب ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟـﯽ به جنگل رفت و وقتی فرشته دوباره ظاهر شد به او گفت: ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
روزی پسرِ جوانی با ماشین قدیمی خود هر روز مقابل درب خانه دختری می ایستاد ولی پا پیش نمی گذاشت دخترک در ابتدا بی تفاوت بود ولی کم کم به بودن پسر عادت کرد و به او وابسته شد برای او عشق و صداقت مهم تر از مادیات بود و مدام با خود فکر میکرد چگونه باید پدرش را راضی کند بعد از مدتی برای او سوال شد که چرا پسر همیشه جلوی خانه می ایستد و حرفش را نمی زند روزی تصمبم گرفت تا پا پیش بگذارد تا بلکه پسر حرف دلش را بگوید به پیش او رفت و گفت : چرا چند ماه است دم درب خانه ما می آیی ولی حرف دلت را نمی زنی ؟!! پسر جوان کمی مکث کرد و گفت : دروغ چرا مدتی است وای فای خانه ی شما را هک کردم و دارم یک ضرب و پر فشار استفاده میکنم و بدین شکلپسرک که اصلا تو این باغا نبود این داستان عاشقانه رو به فنا داد ...
روزی یه اسب آبی با سرعت ار جنگل میگریخت دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند گفتند: تو که زرافه نیستی !! تو اسب آبی هستی چرا نگرانی و فرار میکنی؟ گفت: بله من میدانم که اسب آبی هستم ولی جناب شیر ماموریت این کار را به عهده ی خری گذاشته است !!!
روزی سرخ پوستی جوان بعد از مرگ پدربزرگش رئیس قبیله شد سرخ پوستان از او پرسیدند ایا زمستان سختی در پیش است ؟ رئیس جوان قبیله که نمی دانست چه بگوید گفت: بروید و برای احتیاط هیزم کافی تهیه کنید سپس پنهانی به سازمان هواشناسی زنگ زد : ببخشید ایا امسال زمستان سردی در پیش است ؟ و پاسخ شنید : این طور به نظر میرسد پس دستور داد که مقدار بیشتری هیزم جمع کنند و بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد و پرسید: ایا شما نظر قبلی خود را تایید میکنید ؟ و پاسخ شنید: بله صد درصد این بار دستور داد همه ی سرخپوستان چه مرد و چه زن تمام توانشان را برای جمع اوری هیزم بیشتر به کار بگیرن و دوباره با سازمان هواشناسی تماس گرفت :آیا شما مطمئنید امسال زمستان سردی در پیش است ؟ و پاسخ شنید : جناب بگذارید این طور بگویم سردترین زمستان تاریخ معاصر در راه است او پرسید : از کجا میدانید ؟ و پاسخ شنید : چون سرخپوستان دارند دیوانه وار ، هیزم جمع میکنند !!! ---------------------- پ.ن : گاهی این خود ما هستیم که با شایعه پراکنی و با روی آوردن غیر معمول به یک کالا و خرید بیشتر از نیاز باعث گرانی میشویم !!!
روزی کشاورزی در مزرعه خود یک غاززخمی پیدا کرد مرد با آنکه کار زیادی داشت دست از کار کشید و غاز زخمی را به خانه برد ابتدا کمی اب به او داد سپس او را کباب کرد و با کوکاکولای تگری ، نوش جان کرد و بعد جلوی تلویزیون لم داد متاسفانه زمونه ی بدی شده و داستان ها همیشه بر اساس انتظارات شما خاتمه نمیابد ...
تا حالا به خودت زنگ زدی؟ بگی دیوانه چطوری؟ خبری از خنده هایِ بلندت صدایِ جیغِ رویِ اعصابت دیوانه بازی هایت نیست.... !! شده یک بار هم دلت برایِ خودِ بیچاره ات تنگ شود...؟ یک بار حواست باشد سرِ وقت بخندی ؟ هر هشت ثانیه یه لبخند بیا برایِ یک بار هم که شده دیوانــه باشیم موبایلمان را برداریم یک پیامِ کوتاه برایِ خودمان بفرستیم و بگوییم دلم برایت تنگ شده پنجِ عصر جلویِ پنجره باش با یک لیوان چای،دیرنکنی ها !! راستی شاملو فراموشت نشود یک بار هم به خــودمان زنگ بزنیم به این"من" هایِ فراموش شده یِ دلتنگ....
مردی که ماشینش را دزدیده بودند بعد از چند ساعت اضطراب و نگرانی آن را تمیز و شسته شده جلوی خانه ی خود دید دزد، نامه ای داخل پاکت برایش گذاشته بود : ببخشید که مجبور شدم ماشین شما رو بدزدم آخرای شب ،وقت زایمان زنم بود و امکان گرفتن تاکسی نداشتم برای جبران ، چند عدد بلیط سینما برایتان تهیه کردم تا با خانواده به سینما بروید امیدوار در کنار هم ساعات خوشی را سپری کنید و از دیدن فیلم لذت ببرید مرد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود لباسهایش را پوشید و خانواده خود را به سینما برد بعد از پایان فیلم به خانه برگشتند و در را که باز کردند ناگهان برق از سرشان پرید !!!!!!!! دزد تمام وسایل خانه شان رو برده بود ...
شب بود و دیر وقت نور چراغ، باران را عیان میکرد که بر سنگفرش میکوبید درخیابان "مچلزستین " تو پیراهنِ سفید و سیاهی به تن داشتی به نظرم پانزده ساله آمدی در امتداد خیابانراه میرفتی جایی که من هم از آن میگذشتم اتومبیلها میآمدند ترمز میکردند و دوباره بهراه میافتادند تو راه "مووزه " را ازم پرسیدی کافهایی که «فررِ» در آن میخواند خوانندهی شعر تو که صدایش از رادیو شنیده میشد ، و من گفتم : «ریل ترام را بگیر و برو خودبخود پیدایش میکنی» و من چقدر ساده و ابلهانه گذاشتم که تو بروی !!
شما ساعت چند هستید؟! من به وقت شیطنت هام ده صبحم سر حال و آفتابی حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم به سختی و تیزی آفتابش با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش کسل که باشم سه عصرم اصلا بلاتکلیف بی حوصله مثل دوچرخه ی سالمِ خاک خورده ی گوشه انبار که بلا استفاده مانده و ساکن و ساکت سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام در این وقت میتوانم تنهاترین زن قرن اخیر باشم شاید اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند پاییز فرق دارد !! حالا تو بگو تو چه ساعتی هستی ؟
روزی گربه ای عاشق گنجشکی زیبا شد اما گنجشک همیشه طبق غریزه از دست او میگریخت این تعقیب و گریز در آخر گنجشک را خسته کرد پس از بالای درخت به گربه پیغام داد: که اگر میخواهی مرا صاحب شوی باید دندانها و چنگالهایت را از ته بکنی گربه ی دلداده که عقل و هوشش به کلبه باد رفته بود این شرط را قبول کرد و دندانها و چنگالهایش را کشید حالا که گنجشک دیگر ترسی از او نداشت به کنار او آمد و قهقه ای سر داد و گفت: ای گربه ی احمق ببین بخاطر من به چه روزی افتادی !! الان خواهم رفت و به همه ی موش هایی که در این سالها عزادارشان کرده ای خواهم گفت تا بیایند و به حسابت برسند و دمار از روزگارت در بیاورند ...
یاروداشت واسه دوستش خاطرهتعریف میکرد که : رفته بودمجنگل ، یهخرس گنده افتاده بود دنبالم ،من میدویدم اون هم پشت سر من میومد و هیلیزمیخورد ... دوستش میگه: از ترس خرابکاری نکردیبه خودت؟ میگه: پس فکر کردی خرسهواسه چیلیزمیخورد؟!