پاییز دوباره شروع شد باران های تند چترهای باز دلشوره های خیس خورده پشت چراغ های قرمز انارهای سرخ نارنگی های سبز دوباره شروع می شود روزهای نصفه و نیمه شبهای بی پایان عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها نیمکت های خط خطی ایستگاههای شلوغ ترافیک های صبور شروع دوباره ی زندگی پُر از بوی برگ بوی خاک، بوی دلتنگی ...
در کافه ی همیشگی نشستم تا آنجا که نیامدی خودرا مهمانِ یکفنجان قهوهکردم صبردیرش شد ... رفت !! اما هنوزممنتظرت بودم قهوههم چه میزبان کم طاقتی ست او هم سرد شد !! ساعتهم حوصله اش سر رفت تند و تند دور خودش میچرخید !! امامنهنوزممنتظرت بودم کافه چیکه دوباره آمد با نا امیدی گفتم :ته فنجان قهوهام کف دستمیاپیشانیامرا ببین چیزی نمیبینی؟ مثلا” خطی ،حرفی یا چیزی که بتواناورا بهمننسبت داد؟! و کافه چی با لبخند گفت : جوان نگران نباش عصر دیروزکنار همین میز ،ساعتهامنتظرت بود ...
ریشه ای بودم در خواب خاک های متبرک بی باران در نگاه تو سبز شدم !! گونه هایت خیس باران، چشم هایت آفتابی تو با چشمانت مرا بنواز چوبدستی چوبی ام سلاحی کارگر خواهد شد بعد از جنگ، با چوبدستیم انجیرهای تازه را برای تو خواهم چید با تو خواهم ماند با تو خواهم خواند و تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسید اگر ابرها بگذارند...