به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ...

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#ali shahrivar» ثبت شده است

alishahrivar music

۲۶ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۰۹
ادمین

 
 

تو چقدر خوبی !!

قلب 🫀 منو می کوبی

مثل
خون تو رگای من میجوشی 🔥

# علی شهریور
#موزیک_ جدید
#تو_چقدر_خوبی
#alishahrivar

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۲۷
ادمین


او آموخت مرا


شکل دگر خندیدن ...
💙


1402/6/1


Ali Shahrivar#

#علی شهریور


ali shahrivar blog#

#alishahrivar

۰۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۳۶
ادمین



Ali Shahrivar#

ali shahrivar blog#

alishahrivar#

 

۰۸ تیر ۰۲ ، ۲۳:۲۷
ادمین

وبلاگ علی شهریور
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده
رویا ببینیم
شاعر شنیدنی است
ولی میل،
میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این
واژه ها صراحت تنهایی من اند
با اینهمه
مخواه که تنها ببینیم
یک قطره ام  و گاه چنان
موج می زنم
در خود، که
ناگزیر ی دریا ببینیم
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ..

۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۱
ادمین

چگونه خیزش ایمان
را نقاشی کنم

گربه ی سیاهی
که بلند می پرد
برای ایستادن روی

طاقچه ای کوچک

چگونه آینده را نقاشی کنم
باریکه ای از افق و پیکر

کسی که از پشت دیده میشود
و تا ابد نزدیک می آید


چگونه خوشی را نقاشی کنم
یک اتفاق ناگهانی
، ثروتی باد آورده
بارش رگباری شهاب سنگ
درختی به یکباره غرق شکوفه
و آن ایستاده زیر درخت
ناگهان جامه شکوفه
به بر کشیده و گشته
غریبه ای چنان زیبا که نتوان
بر او دست کشید ...


_لیزل مورل_

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۲۴
ادمین

هر آدمی که
در
خیابان می بینی
از
قصه ای بیرون آمده است
آژیر
آمبولانسی در باران
گاهی سوت پایان بازی کسی ست
و هیچ کس نمی داند
مردی که در ایستگاه نشسته
در
کدام صفحه
از کتاب خودش ایستاده است

و شاید زنی که دارد
سیب می خرد از دستفروش ها
همان حواست...

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۴۶
ادمین


مقصد همیشه جایی

در انتهای مسیر نیست

مقصد گاهی لذت بردن

از خود مسیری ست

که طی میکنیم ...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۴۴
ادمین

مرگ هرگز

دشوارتر از

تولد نیــست .


_اناتول فرانس_
----------------
پ. ن : همه ی انسانها یک بار
در رحم مادر انتقال از جهانی به
جهان دیگرو تجربه میکنند
 فقط به یاد نمیارن !!

۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۹
ادمین

چطور سالی که نکوست

از
بهارش پیداست

ولی جوجه رو

آخر
پاییز میشمرن !!؟

 

۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۵
ادمین

 

آن شب که تو

در کنار مایی روزست

و آن روز که

با
تو می‌رود نوروزست


_سعدی _

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۷
ادمین

مسیرمان تقریبا یکی بود
و
فرصت کوتاه
در
صندلی کنارش نشستم
شعر دلدادگی را برایش خواندم
و
جام جاودانگی را
از
نگاهش سر کشیدم
قبل از انکه قطار
در ایستگاه نزدیک خانه اش
توقف کند ...

 

_علی شهریور _

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۸
ادمین

# آخرین_ چهارشنبه سوری_ قرن
گرامی باد.


۱۳۹۹/۱۲/۲۶

 

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۳
ادمین


نامه‌ ای که نوشته‌ای
هرگز
نگرانم نمی‌کند
گفته‌ای بعد از این

دوستم نخواهی داشت
اما نامه‌ات
چرا
این‌ قدر طولانیست ؟!
تمیز نوشته‌ای
پشت و رو و دوازده برگ
این خودش  یک

کتاب کوچک است !!
هیچکس برای خداحافظی
نامه‌ای چنین
مفصل
نمی‌نویسد...


_هاینریش هاینه_

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۰
ادمین

روزی مردی قمارباز برای
تعیین مالیاتش احضاریه ای
از اداره ی مالیات دریافت کرد

فردای ان روز مرد قمار
باز به
آنجا رفت و کارمند
از او پرسید :این ثروت هنگفت
رو از کجا بدست اورده ای ؟
مرد گفت : من تمام این ثروت
را از
راه قمار بدست اوردم
کارمند گفت
محال است این همه
ثروت از راه قمار بدست آید

مرد قمارباز گفت : اگر مایل  باشید
در
یک نمایش کوچک به شما
نشان میدهم و ادامه داد من حاظرم
سر
1000 دلار با شما شرط ببندم
که چشم راست خود را با دندان
گاز
خواهم گرفت
کارمند گفت این
شدنی نیست
من شرط میبندم
مرد
بلافاصله چشم راست خود را
که
مصنوعی بود در اورد و گاز گرفت
کارمند دهانش از شگفتی
باز ماند و مرد قمار باز ادامه داد
حالا سر
2000 دلار حاضرم با شما
شرط ببندم که این بار
چشم چپ
خود را با دندان گاز بگیرم
کارمند
با خود گفت امکان ندارد
آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد
چرا که روی چشمهایش
عینک  ندارد
و
با سرعت و بدون مشکل وارد
اتاق شده پس میتواند ببیند،
و شرط را
قبول کرد
و مرد این بار دندانهای مصنوعیش
  را در آورد و روی چشم چپش
گذاشت و
گاز گرفت
کارمند به خاطر این که 3000 دلار
باخته بود بسیار ناراحت و آشفته شد
مرد قمارباز گفت حالا می خواهم
سر
6000 دلار  با شما شرط ببندم
که
کار سختتری انجام دهم
من
انتهای راهرو لیوانی کوچک
قرار میدهم و خود این سوی میز
می ایستم و به درون لیوان تف میکنم
کارمند گفت :
این را دیگر محال
است بتوانی و قبول کرد
مرد پشت میز ایستاد و
به جای لیوان
روی میز کارمند تف کرد
کارمند با خوشحالی فریاد زد
میدانستم موفق نمی شوی
در این هنگام
وکیل اداره آن سوی
اتاق با دو دست
بر سر خود زد
کارمند پرسید اتفاقی افتاده است ؟
وکیل گفت صبح که می خواستم به
اینجا بیایم این مرد با من سر

80.000 دلار شرط بست
که
روی میز تو تف میکند و تو نه
تنها نارحت نمیشوی
بلکه از این کار خوشحالم
خواهی شد !!!

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۲۴
ادمین

روزی سرخ پوستی جوان
بعد از مرگ پدربزرگش
رئیس قبیله شد
سرخ پوستان از او پرسیدند
ایا زمستان سختی در پیش است ؟
رئیس جوان قبیله که
نمی دانست چه بگوید گفت:
بروید و برای احتیاط  هیزم
کافی تهیه کنید

سپس پنهانی به سازمان هواشناسی
زنگ زد : ببخشید ایا امسال
زمستان سردی در پیش است ؟

و پاسخ شنید : این طور به نظر میرسد
پس دستور داد که مقدار
بیشتری هیزم جمع کنند

و بعد دوباره به سازمان هواشناسی
زنگ زد و پرسید:
ایا شما نظر قبلی خود را تایید میکنید ؟

و پاسخ شنید :  بله صد درصد
این بار دستور داد همه ی سرخپوستان
چه مرد و چه زن تمام توانشان را برای
جمع اوری هیزم بیشتر به کار بگیرن

و دوباره با سازمان هواشناسی
تماس گرفت :آیا شما مطمئنید امسال
زمستان سردی در پیش است ؟

و پاسخ شنید : جناب بگذارید
این طور بگویم سردترین زمستان
تاریخ معاصر در راه است

او پرسید : از کجا میدانید ؟
و پاسخ شنید : چون سرخپوستان دارند
دیوانه وار ، هیزم جمع میکنند !!!

----------------------
پ.ن : گاهی این خود ما هستیم 
که با شایعه پراکنی و
با روی آوردن غیر معمول
به یک کالا و خرید بیشتر از نیاز 
باعث گرانی میشویم !!!

 

۲۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۵
ادمین

روزی کشاورزی در مزرعه
خود یک
غاز زخمی پیدا کرد
مرد با آنکه
کار زیادی داشت
دست از کار کشید
و غاز زخمی را
به خانه برد
ابتدا کمی
اب به او داد
سپس او را
کباب کرد
و با
کوکاکولای تگری
، نوش جان کرد
و
بعد جلوی تلویزیون لم داد
متاسفانه
زمونه ی بدی شده
و
داستان ها همیشه بر اساس
انتظارات شما خاتمه نمیابد ...

۱۸ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۳۰
ادمین

بچه ها وقتی بزرگ میشن
دیگه از
هیولای خیالیِ
زیر تختشون
نمیترسن !!
می دونی
چرا ؟
چون اونا دیگه می فهمن

هیولای واقعی در
درون خود ماست ...

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۵
ادمین

 برف امشب
مرا به
گذشته برد
به خیابانی پر از
زمستان
با چراغ های کم نور
و دختری که مرا
دلبرانه مینگریست
...
💛

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۳۲
ادمین

تا حالا به خودت زنگ زدی؟
بگی
دیوانه چطوری؟
خبری از
خنده هایِ بلندت
صدایِ جیغِ رویِ اعصابت
دیوانه بازی هایت نیست.... !!
شده یک بار هم
دلت برایِ
خودِ بیچاره ات تنگ شود...؟
یک بار
حواست باشد
سرِ وقت بخندی ؟
هر هشت ثانیه یه
لبخند
بیا برایِ یک بار هم که شده
دیوانــه باشیم
موبایلمان را
برداریم
یک پیامِ کوتاه برایِ خودمان
بفرستیم و بگوییم دلم

برایت تنگ شده
پنجِ عصر جلویِ
پنجره باش
با یک
لیوان چای،دیرنکنی ها !!
راستی
شاملو فراموشت نشود
یک بار هم
به خــودمان
زنگ بزنیم
به این"من" هایِ
فراموش شده یِ دلتنگ....

۳۰ دی ۹۹ ، ۱۵:۵۸
ادمین

مردی که ماشینش را
دزدیده بودند بعد از چند ساعت
اضطراب و نگرانی آن را
تمیز
و شسته شده
جلوی خانه ی خود دید
 دزد،
نامه ای داخل پاکت برایش
گذاشته بود :
ببخشید که مجبور شدم
ماشین شما رو بدزدم
آخرای شب ،وقت
زایمان زنم بود
و امکان گرفتن تاکسی نداشتم
برای
جبران ، چند عدد
بلیط سینما برایتان تهیه کردم
تا با خانواده به
سینما بروید
امیدوار در کنار هم
ساعات خوشی
را سپری کنید و از دیدن
فیلم لذت ببرید
مرد در حالی که
اشک
در
چشمانش جمع شده بود
لباسهایش را پوشید
و
خانواده خود را به سینما برد
بعد از پایان فیلم به خانه
برگشتند و
در را که باز کردند
ناگهان
برق از سرشان پرید !!!!!!!!
دزد تمام وسایل خانه شان رو برده بود ...

۰۴ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۱
ادمین

علی شهریور دلتنگی

خیابانیست پاییزی

که با خش خش هر برگ


خاطراتی را ، رو به روی من

زنده می کند...
🍁

Alishahrivar#

۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۲
ادمین

شب بود و دیر وقت
نور چراغ، باران را عیان میکرد
که بر سنگفرش می‌کوبید
درخیابان "
مچلزستین "
تو پیراهنِ سفید و سیاهی
به تن داشتی
به نظرم پانزده ساله آمدی
در امتداد خیابان
راه می‌رفتی
جایی که
من هم از آن می‌گذشتم
اتومبیل‌ها می‌آمدند ترمز می‌کردند
و دوباره به
راه می‌افتادند
تو راه "
مووزه "  را ازم پرسیدی
کافه‌ایی که «فررِ» در آن می‌خواند
خواننده‌ی
شعر تو که صدایش
از رادیو شنیده می‌شد ، و من گفتم :
«
ریل ترام را بگیر و برو
خودبخود پیدایش می‌کنی»
و من چقدر
ساده و ابلهانه
گذاشتم که
تو بروی !!

رمکو _کامپرت

۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۳۵
ادمین

شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام
ده صبحم
سر حال و آفتابی
حال خوب بعد از
کره و مربای آلبالوی خانگی
با نان بربری ترد محله مان
که ختم میشود به یک
استکان چای با عطر گل محمدی

به وقت جدیت اما دوازده ظهرم
به سختی و تیزی آفتابش
با یک جفت چشم تخس
و نگاهی نفوذپذیر
با شدت هرچه تمام تر میتابم
به آنچه که میخواهمش

کسل که باشم سه عصرم
اصلا بلاتکلیف بی حوصله
مثل دوچرخه ی سالمِ
خاک خورده ی گوشه انبار
که بلا استفاده مانده و ساکن و ساکت
سکوت مشغله ی من است
وقتی به وقت سه عصر باشم

به وقت بغض و دلخوری
اما تنظیمم روی ساعت غروب
حال و هوایی نه چندان روشن
و رو به تاریکی
با چشمهایی گرفته
و تیره تر از همیشه هام
در این وقت میتوانم
تنهاترین زن قرن اخیر باشم شاید

اما تمام این ساعاتی که گفتم
برای بهار و تابستان و زمستانند

پاییز فرق دارد !!

حالا تو بگو
تو چه ساعتی هستی ؟


متن : فاطمه بخشی
 

۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۴
ادمین

روزی گربه ای
عاشق گنجشکی زیبا شد
اما
گنجشک همیشه طبق
غریزه از دست او می‌گریخت
این تعقیب و گریز در آخر
گنجشک را
خسته کرد
پس از بالای درخت به گربه
پیغام داد: که اگر میخواهی
مرا
صاحب شوی باید دندانها
و چنگالهایت را از ته بکنی
گربه ی دلداده که عقل و هوشش
به کل
به باد رفته بود این شرط را
قبول کرد و دندان‌ها و چنگالهایش
را کشید حالا که گنجشک دیگر
ترسی
از او نداشت به
کنار او آمد و قهقه ای
سر داد
و گفت: ای گربه ی
احمق
ببین بخاطر من به چه روزی افتادی !!
الان خواهم رفت و به همه ی

موش هایی 
که در این سالها
عزادارشان کرده ای خواهم گفت
تا بیایند و به
حسابت برسند
و
دمار از روزگارت در بیاورند ...

۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۹
ادمین

شاید مجنونم

که هنوزم می خواهمت

مثل
ماهی رها در دریا

که خیالِ اکواریوم اتاقت

دیوانه اش کرده ...!!

۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۶
ادمین

نرسیده به درخت
کوچه‌ باغی است که
از خواب خدا سبزتر است
و در آن
عشق به اندازهٔ
پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که
از پشت بلوغ سر بدر می‌آرد
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین
می‌مانی و تو را ترسی
شفاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیّال فضا
خش خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی رفته
از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟


_سهراب_

۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۶:۴۸
ادمین

روزی مردی مى خواست
به اسب خودش

سخن گفتن بیاموزد
گفتار را به اسب تلقین مى کرد
و در این کار بسیار
جدی بود
عارف پیری او را دید وگفت:
اى برادر
بیهوده کوشش نکن
و وقت گرانبهای خود را

هدر نده زیرا اسب
از تو سخن گفتن نمى آموزد
ولى تو مى توانى
سکوت کردن
را از
او بیاموزى که در زندگی
بسیار به
کارت می اید.

 

۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۳
ادمین

مثل گندم باش
زیر خاک می بَرندش
باز می روید
پُربارتر
زیر سنگ می برندش
آرد می شود ،
پُربهاتر
آتش می زنندش نان
می شود
خوش طعم تر

۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۶:۳۷
ادمین

پاییز دوباره شروع شد
باران های تند
چترهای باز
دلشوره های خیس خورده
پشت چراغ های قرمز
انارهای سرخ
نارنگی های سبز
دوباره شروع می شود
روزهای نصفه و نیمه
شبهای بی پایان
عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها
نیمکت های خط خطی
ایستگاههای شلوغ
ترافیک های صبور
شروع دوباره ی زندگی
پُر از بوی
برگ
بوی خاک، بوی دلتنگی ...

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۸
ادمین

در جنگ سرنوشت

همیشه
فرمانروا باش

حتی اگر قلمروات به اندازه ی

عرض شانه هایت باشد...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۳
ادمین

انسان ها که نمی توانند

شاید روزی


فرازمینی ها بتوانند

میزان
علاقه ی من به تو را

محاسبه کنند !!



👽 👽 👽

۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۴
ادمین

سرخپوست پیری
برای
کودکش چنین گفت
در وجود هر انسان
همیشه
نبردی در کار است
نبرد میان
دو گرگ
که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل حسد ، دروغ ، شهوت،
تکبر و خود خواهی است

و دیگری سمبل خوبیها
مثل مهربانی ،عشق ، امید
و حقیقت است

کودک پرسید :پدر بزرگ
در آخر کدام گرگ
پیروز میشود ؟
سرخپوست پیر گفت :
گرگی که تو به آن غذا میدهی

۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰
ادمین

علی شهریورمی خواهم

آیه های روحم

را تقسیم کنم

شعرم به رنگ

سبز روشن است

و به رنگ
یاسمن، سوزان

شعرم گوزنی زخمی است

به جستجوی پناهگاهی

در
جنگل ...


 

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۰
ادمین